کندی زمان بر دوش ذهنم سنگینی می کرد
شب بود و
بعد شب در حجم خاطره ی تو گم بود
در امتداد خطوط نگاهت گام بر می داشتم
و به تو می اندیشیدم.
چشمانم را که بستم دیدم : بیراهه رفته بودم
تمام بیراهه ها به تو ختم شده بود
و مرا هیچ راهی به بیراهه ی تو نرسانده بود
نشستم و در تنهایی خود
با خاطراتت گریستم