مقابل صفحه ای کاغذی ایستاده ام
قلمی پر می کنم از ابر عشق
تا بر مترسک آرزوها ببارد
و جالیز دوباره سبز شود
ولی سبزی در سیاهی من گم بود
خیمه ی شب را آتش زدم تا طلوع کنی
ای خورشید سحر های بارانی