وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

شبا که همه خوابیدن بازم منو ستاره ها
بازم منو در به دری بازم منو ترانه ها
فقط اونان که میدونن درد مسافر از چیه
چرا همیشه ساکته دیوونه و مست کیه
آخه همیشه تو سفر وقتی مسافر تنهایه
وقتی تو غصه ی شب و جدایی های فردایه
میشینه رو سنگی و رو میکنه به آسمون
میگه تو رو خدا نرو بیا و پیش من بمون
میگه ولی خوب میدونه که باز سرابی پیش روست
بازم غم جدایی ها منتظرش اون روبروست
تو این زمونه ی غریب هیچکسی رو او نداره
می ترسه اون وقتی که مرد کسی براش شمع نیاره
شب که میشه بازم دلش با گریه فریاد می زنه
انگاری بیستون و باز با تیشه فرهاد می زنه
زخم های کهنه و عمیق یادگاریست از زمونه
چشمای او تا به ابد خیره به عکسی می مونه
صدای پای خسته ای سکوت شب رو می شکنه
کاشکی میشد بغض اونو یه قطره اشکی بشکنه
سکوت پر صدای او پر از ترانه ی غمه
از غم و درد و غربتش هر چی بگم هنوز کمه
دلش شکسته اما باز دلنگرون و عاشقه
تو ساحل تنها یی هاش یه پارو و یه قایقه
قایقو انداخته تو آب هی داره پارو می زنه
موج های پر خروش میان میشینه زانو می زنه
دیگه تنش نا نداره خوب میدونه حاصلی نیست
آره باید فنا بشه این دریا رو ساحلی نیست