وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

به کجا چنین شتابان؟

این ایامی که نبوده ام هر شب شبستانه گوش می دادم. هر شب. آن اوایل خیلی می چسبید. به خصوص صدای استاد شجریان و تار حسین علیزاده. شنیدن تصنیف کاروان استاد بنان در دل شب. اما مدتی بعد شنیدم که می گویند صدا سیما دیگر استاد شجریان... دل خوش کرده بودم به بنان... به سرهنگ زاده... به داریوش رفیع... به همایون که هنوز فوت آخر استاد رو توی صداش نداره... کتاب ها و شعرهای استاد شفیعی رو می خوندم. گاهی هم به تک نوازی سنتور استاد مشکاتیان که شنونده های فهیم شبستانه درخواست می دادن گوش می دادم. خوشحال بودم که نیشابور هنوز این دو شمع سوزان رو داره. خوشحال بودم هنوز نور و گرمای این استادان فرهنگ نیشابور رو حفظ کرده. اما توی روزهایی که مدام خبرهای تلخی رو می شنیدیم و باور نمی کردیم، شنیدم یکی از این شمع ها شده. شنیدم استاد شفیعی با همه تعلقش به خاک این وطن جذب صندلی دانشگاه پرینستون شده. هر چند استاد گفته برمی گرده اما... هنوز تلخی این خبر رو هضم نکرده بودم... من که نبودم. توی بحبوحه خبرها نبودم. تو لک خودم بودم. یه شب که پیچ رادیو رو باز کردم و شبستانه گوش می دادم دیدم مجری برنامه میگه مرحوم مشکاتیان؟! خنده ام گرفت و تعجب کردم آخه مجریان شبستانه واسه خودشون یه پا فرهنگی هستن و ادیب. اما فهمیدم اینبار خیلی ادیب بودن! یه ادیب بدون اشتباه! انگار استاد مشکاتیان هم نور خودش رو از مردم ایران دریغ کرده بود. اون هم طاقت نیاورد. مثل خیلی از جانبازهای ما. مثل خیلی از بیماران شیمیایی ما. مثل خیلی از مردهایی که شنیده ها و دیده های این روزهاشون رو باور نمی کردن. من که نبودم... اما از همون رادیو که شده بود حزن الاخبار! شنیدم که استاد مشکاتیان رو به نیشابور آوردن و کنار عطار دفن کرده اند. یاد گتوند افتادم... یاد قیصر... یاد لحظه ای که برای چند ثانیه کوتاه روی قبر سید حسن حسینی گذاشتن تابوتش رو تا ... توی اندوه خودم خوشحال بودم. گفتم اگه زنده بود و قدر ندونستن لااقل جنازه اش رو کنار عطار... حالا من چند روزه که هستم. در همین کوچه باغ های نیشابور. رفتم مقبره عطار و بلیط گرفتم. با چند تا از دوستام. هر چی گشتم خبری از مشکاتیان... خبری از آستان... خبری از نوای عرفانی سنتورش توی فضای آرامگاه عطار نیافتم. از نگهبانش که پرسیدم گفت اون طرف و با دستش سمتی رو نشون می داد که جای دفن مشاهیر نیشابوره. البته نه جایی مثل صحن عطار. اون هم نه در کنار بزرگانی مثل شیدا(شاعر)، فریدون گرایلی(شاعر و محقق) و... بلکه در پیاده رو این میدون. آخه تا کی؟ تا کی باید مشکاتیان ها رو نه فقط در زندگی که در مرگشون بکشیم؟ داداشم که در مراسم تدفین مشکاتیان بود فیلمی رو با موبالش گرفته. از شکوه و قدردانی مردم نیشابور در بدرقه همشهری استادشان... اما... آیا این مردم که در این تشییع جنازه چنین با شکوه حضور می یابند نمی توانستند در یکی از کنسرت های برگزار نشده استاد مشکاتیانی که می گویند بعد از 35 سال در تماس های تلفنی خود هنوز با لهجه نیشابوری صحبت می کرده، در نیشابور، شرکت کنند و نه فقط در تشییع این پیکر سهیم باشند؟؟