وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

آهوی زیبای ما رم کرد و رفت

سینه ها را پر ز ماتم کرد و رفت

رفت و دل ها غرق در اندوه شد

شادمانی مرد و غم انبوه شد

دیدنش یکبار دیگر شد محال

شایدش در خواب بینم یا خیال

گر چه در دل داشت دریایی ز درد

مرگ هم لبخند او را کم نکرد

شهر نیشابور! عاشق مرده است

لاله ی دشت شقایق مرده است

مرد شاد و ناز نیشابور مرد

پیر خیرساز نیشابور مرد

وای و واویلا ازین سوگ الیم

جمعی از روحانیت هم شد یتیم

رتبه او را خدا افزوده است

حامی صندوق صنفی بوده است

مدرسه چون یادگارش بوده است

جای دفنش گفت :درب مدرسه است

.

.

.

بعضی معانی هستند که خیلی دور از ذهن اند. مثل بی کسی که فقط و فقط به عنوان یک واژه گنگ توی فرهنگ ادبیاتی ما حضور داره. حالا تازه دارم می فهمم چقدر به لغت ها و معنی هاشون سطحی توجه می کردم.

می دونین اصلا نمی دونم چطوری باید بنویسم. چون طبق قوانین انسانی آدم فقط یه بار میتونه خبر مرگ پدرش رو توی وبلاگش بنویسه. این روزها مدام یه شعر از سینا بهمنش که فکر می کنم تو 10-12 سالگی خونده بودمش میومد توی دهنم:

با کمری شکسته

ریشه در خاک داشتن

شکوهی دارد

به وسعت تمام علفزارهای سرسبز

نمی دونم شعر رو درست نوشتم یا نه ولی اذعان می کنم تا همین 2 هفته پیش که اون اتفاق سرد... اون اتفاق زرد... رخ داد، نمی فهمیدم کمر شکسته یعنی چی و فقط ابلهانه می خندیدم که باز هم شکسته باز هم خسته هه باز هم بسته... نمی دونستم یتیم یعنی چی. نمی دونستم با کمر شکسته ریشه در خاک داشتن یعنی چی. نفهمیده بودم تکیه گاه یعنی چی با اینکه خیر سرم مهندسی عمران خونده بودم. ولی حالا دارم لغت لغتشون رو با چشم های دلم می بینم و با اعماق وجودم لمسشون می کنم.

پدر فقط یک تکیه گاه مادی نیست. بلکه در درجات بسیار بالاتر یه تکیه گاه     فرضی-ذهنی است. حالا که از دست دادمش می فهمم چقدر وحشتناکه اینکه توی فضاهای عمیق روانی غرق باشی و اون تکیه گاه ذهنی نباشه. این روزها مدام سعی می کنم با اعتقاداتم خودم رو آروم کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم اولین پست شخصی ام که هیچ بویی از شعر و نقد و ... نداره به یک چنین موضوعی ختم بشه. حالا من موندم و هزاران سوال و فلسفه گنگ زندگی و غصه ای که وصف ناشدنی هست.

همین چند ماه پیش بود که کتاب بی وطن رضا امیرخانی رو خودنم و خیر سرم نقد هم نوشتم که توی پست های پایینی هنوز هم هست.

انگار حالا فهمیدم بالقطع الوتین....حالا انگار فهمیدم البلاء للولا....حالا انگار فهمیدم آلبالا لیل والا....

خدایا یعنی میشه توی همین تهران به اون نهر خون رسید. توی همین تهران تبعیدم کن تا شاید روزی من هم مثل اباعبدالله توی نهری از خون برسم به البلاء للولا.