صداها در الفبای هجاها ، تمام واژه ها را رنگ کرده ست
چنان بی معنی ام اینجا که مغزم ، هجا را ناشنیده هنگ کرده ست
برایت قهوه می ریزم که فالت ، بیاید او دگر برگشتنی نیست
برایم قهوه می ریزی که فالم ، بیاید قلب خود را سنگ کرده ست
و حالا روی میز کهنه باغ ، پر از فنجان و قهوه های سرد است
نگاهی با نگاهم در تقابل ، برایم عرصه ها را تنگ کرده ست
من و او تا خدا مهلت به ما داد ، همانجا روبروی هم نشستیم
نمی دانم برای چندمین بار ، رخم با قلعه هایش جنگ کرده ست
همیشه مهره هامان اینچنین بود ، ولی آخر مرا مات خودش کرد
نفهمیدم چه رازی در سرش بود ، که پای مهره ها را لنگ کرده ست