وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

موج تنها یک رقابت در مسیر ساحل است...

ایام عید به جز دو روز اول در روستای ابیانه گذشت. به همه  ی دوستان رفتن به این روستای بی نظیر رو توصیه می کنم. تو این ایام سیگار کشیدم و قهوه خوردم و نوشتم. نوشتم و قهوه خوردم و سیگار کشیدم. قهوه کشیدم و سیگار خوردم و به نوشته هام بلند بلند خندیدم... شما هم بخندین! 

 

 

 

 

...نمی دونستم قهر کردنت اینقدر شبیه مرگه... چرا ادای مرده ها رو درمیاری؟ پاشو مامان معصومه... پاشو با تبسم آشتی کن، پاشو تسبیح عقیقت رو بردار و به این حاج باقر هم بگو اینقدر این تسبیح رو نذاره توی سجاده اش. راستی نگفتی؟ چی شد اسمم رو گذاشتی ارسطو؟ چرا مثلا نذاشتی آلبر کامو؟ اونوقت از برهوت واقعیت فلسفه ی پوچی می زد بیرون. فکرش رو بکن: از زیر زمین خونه ی حاج باقر!! بابا مگه هفته ی اول دفاع مقدسه که شماها همش رژه می رین؟ آش چی کشک چی؟ حقیقت دراز کشیده کف تابوت... چرا ناراحت نیستم؟ چرا گریه نمی کنم؟ شماها مگه خودتون خونه زندگی ندارین؟ تبسم کجایی؟ چرا اینقدر قدت بلند شده؟ داری هم قد بابائی میشی ها! باباها دختر قد بلندتر از خودشون نمی خوان ها! نگاه کن! حقیقت رو گذاشتن توی تابوت و دارن با خودشون می برن... تبسم بنویس: دیکته سر خط. حقیقت که بره مگه فرقی می کنه واقعیت چی باشه؟ چرا نمی نویسی دختر؟ مگه سواد نداری؟ مامان معصومه پاشو بیا به این دختره دیکته بگو... تو چرا اینقدر بزرگ شدی دختر؟... باب ها دختر قدبلندتر از خودشون نمی خوان ها... 

 

ایام عید نوشتن رمان رو تموم کردم. مشغول تایپ و ویرایش نهایی هستم. اینکه خوب شده یا بد مهم نیست. فقط می خواستم دست از سرم برداره!! فقط زاییدمش و مهم نیست دختره با پسر... خوشگله  یا زشت...

برای ده نفر فایل متنی اش رو می فرستم و منتظر نقدشون قبل از مرحله ی چاپ هستم. این ده نفر از قرار ذیل می باشند:

1- مجید استیری از تهران

2- علیرضا بدیع به نمایندگی از همشهری ها

3- خلیل رشنوی از اندیمشک

4- آیدا دانشمندی از تب ریز- خوی

5- صدیقه حسینی از رشت

6- شهرام میرزائی از خوی- تب ریز

7- حامد عباسیان از زرین شهر اصفهان

8- مجتبی فدایی از مشهد-بیرجند

9- رومینا عابدی از بابلسر

10- سید مهدی موسوی از کرج 

 

*‌ این بزرگواران مجبور هستند که این کار رو انجام بدن!!! 

 

خوب در مورد شعر فقط باید بگم تلاشی بود جهت از بین بردن ارتباط عمودی شعرتا حد امکان که توی انجمن نیشابور مورد قبول واقع نشد. راستش مورد قبول خودم هم واقع نشد.  

 

 

تا کجایش را نمی دانیم حد خویش را

دست پس را سفت می گیریم و دست پیش را

انتظاری جز سکوتی خیره از مرداب نیست

زندگی چیزی به جز تکرار مشتی خواب نیست

سخت دنبالش نبودم خوب دنبالم نکرد

قرص آبی هیچ تاثیری به این حالم نکرد

                       *** 

آسمان رویای کالی در دل فواره هاست

عمر کوتاهی است بودن در لباس اوج ها

صفر معنایی به جز پوچی به از کاچی که نیست

خط کشی کن عشق را با طرح فرد و زوج ها

موج تنها یک رقابت در مسیر ساحل است

خط بطلانی است ساحل بر عبور موج ها

                        *** 

موج با ساحل قرابت های دیرین داشته است

موج از ساحل فقط رد مرا برداشته است

رد پاهایی که از ترسیدنم آغاز شد

راه دریا بی عصا از پیش پایم باز شد

                        *** 

تا کجایش را نمی دانیم حد خویش را

از سرم بردار دستت را... بکش این فیش را! 

 

 

 

این داستان هم مربوط به دو سال پیش هست. و جز اولین کارهای منه و عجیب دوسش دارم با وجود همه ی ضعف هاش.

امیدوارم امسال هم مثل سال پیش مجالی پیش بیاد تا دوستان رو توی نمایشگاه کتاب ببینم. اما همه می دونیم که نمایشگاه امسال مثل پارسال نمیشه. هر سال دریغ از پارسال... 

 

 

یادآور 

 

ساعت احتمالا شش صبح است که با صدای زنگ گوشی ام از خواب می پرم و هنوز از مختصات زمانی و مکانی خودم آگاه نشده ام که تلویزیون با صدای بلندی روشن می شود. دقیقا نمی دانم اول گوشی را ساکت کردم یا تلویزیون را فقط یادم هست وقتی از تختخواب پایین می آمدم پایم رفت روی دستگاه mp3 که احتمالا دیشب از روی تخت افتاده و قبل از آنکه به صبح بکشد باطری اش تمام شده است.

قبل از آنکه به در دستشویی برسم دوباره صدای گوشی ام بلند می شود. یادآور گوشی است که می گوید حتما مسواک بزنم. یادم نمی آید کی آن را تنظیم کرده ام. کلید قهوه جوش را می زنم و از یخچال یک لیوان شیر برمی دارم و در مایکروویو می گذارم... نمی دانم باید برای چند ثانیه آن را تنظیم کنم.

ساعت گوشی ام که 6:20 بود، ساعت مچی ام 6:32 است و ساعت دیواری 3:40! و برای من که نه برای مدیر شرکت خیلی مهم است که راس ساعت 8 در دفتر باشم. توی آینه دستشویی به خودم نگاه می کنم: موهایم چرب است و در قسمت شقیقه راست شکسته است. همانجا توی دستشویی سرم را می برم زیر شیر آب و مقداری مایع دستشویی کف دستم می ریزم و شروع می کنم به چنگ زدن موهایم. یاد سیما می افتم که همیشه می گفت: خوبه آدم همیشه چیزی واسه چنگ زدن داشته باشه.

صداهای گنگی از توی هال می شنوم. حوله را روی سرم می اندازم و با سرعت به هال می روم. یادم رفته لیوان شیر را زیر قهوه جوش بگذارم. چه گندی... لیوان را از مایکروویو بیرون می آورم و زیر قهوه جوش می گذارم. قطره های قهوه آرام آرام سطح شیر را کدر می کنند.

برمی گردم به حمام. سشوار را روشن می کنم و شروع می کنم به خشک کردن موهایم. دوباره صدای گوشی ام بلند می شود. سشوار را خاموش می کنم و خودم را به گوشی می رسانم. یادآور می گوید باید فایل های صوتی مصاحبه را با خودم ببرم. کلی این طرف و آن طرف را می گردم و فلش را روی ماشین لباسشویی پیدا می کنم. آه چه افتضاحی... لباس ها از دیشب توی ماشین مانده اند... همین که در را باز می کنم بوی رطوبت مانده لباس ها با بوی شیرقهوه قاطی می شود...

لباس ها را از ماشین خارج می کنم و توی سبد لباس می ریزم. صدای جیغ قهوه جوش بلند می شود. لیوان پر از مایع بدرنگی شده است. ساعت نمی دانم چند است. باید عجله کنم. چهره مدیر برای یک لحظه از جلوی چشمانم رد می شود. لیوان شیرقهوه را سریع به لب هایم نزدیک می کنم. می سوزم... آه شکر نریخته ام... یاد سیما می افتم. هیچ وقت توی قهوه شکر نمی ریخت. دوباره یاد فلش می افتم اما هر چه اطراف ماشین لباسشویی را می گردم پیدایش نمی کنم. می روم توی حمام و سبد لباس را روی کف حمام خالی می کنم. صدای برخورد یک شی فلزی را با کف حمام می شنوم. لباس ها را کنار می زنم. حلقه نامزدی ام شروع می کند به غلت خوردن کف حمام و درست کنار چاه متوقف می شود.

می خواهم حلقه را بردارم که صدای گوشی ام بلند می شود... با نگرانی به ساعت مچی ام نگاه می کنم... تا به گوشی برسم مدیر اجازه نمی دهد به هیچ چیز دیگر فکر کنم. یادآور است لعنتی! می گوید فردا نوبت پرداخت قسط ماشین است. زیر لب فحشی می دهم و وقت نمی کنم به این فکر کنم که چرا یادآور را برای فردا تنظیم نکرده ام. لباس ها را برمی گردانم توی سبد حمام. حلقه را با انگشت اشاره ام بر میدارم و روی میز آشپزخانه رهایش می کنم. از توی کابینت شکرپاش را برمی دارم یادم نمی آید کی آن را برگردانده ام توی کابینت چون مطمئن هستم یکبار لیوان را هم زده بودم... دوباره کمی شکر می ریزم و می خواهم شیرقهوه را هم بزنم که صدای برخورد شی ای با قاشق به گوش می رسد... آه! این که فلش است... با نگرانی فلش را با لباس زیرم خشک می کنم و با عجله آن را به لپ تاپ وصل می کنم. همانطور که حدس می زدم سوخته است، با تمام اطلاعاتش...

گوشی را برمی دارم و به شرکت زنگ می زنم. خودم را جلوی دفتر مدیر می بینم درست مثل یک تکه گوشت بی مصرف. بدون آن فلش دقیقا شبیه گاوی شیرده هستم که پستان نداشته باشد. کسی جواب نمی دهد و این خیلی عجیب است.

می خواهم به سیما فکر کنم، به دخترم که یک روز در میان می بینمش. صدای گوشی بلند می شود. sms از بانک است و آخرین عملیات بانکی در حسابم را به من خبر داده. کارت اعتباری ام هنوز پیش سیما است. می خواهم به این فکر کنم که این وقت صبح  چرا پول لازم داشته اما دوباره صدایی بلند می شود. قهوه جوش که خاموش است، ماشین لباسشویی هم همینطور، رایانه و مایکروویو و تلویزیون و mp3 و سشوار هم... سیما که خیلی وقت است که نیست، پناهدخت هم که امروز پیش سیما است...

ساعت به گمانم 8 شده باشد. تلفن را برمی دارم که به شرکت زنگ بزنم اما منصرف می شوم... انگار مسخ شده باشم، حتی مدیر هم دیگر برایم اهمیتی ندارد. دوباره صدایی به گوشم می رسد. تلفن روی پیغام گیر می رود، صدای دخترم است، فرصت نمی کنم به این فکر کنم که چرا الان در مهد کودک نیست. با همان لحن کودکانه اش می گوید که امروز باید او را به پارک ببرم... می گوید قول داده ام-یادم نمی آید کی- می گوید منتظر است می گوید دوستم دارد و می بوسدم و خداحافظی می کند. قبل از آنکه گوشی را قطع کند صدای سیما به گوشم می رسد که می گوید: پناهم! مگه نمی دونی بابائی جمعه ها دیر بیدار میشه؟ و تلفن با چند بوق مقطع خاموش می شود.

تلفن را برمی دارم و برای چند لحظه به بوق ممتد آن گوش می دهم. سپس گوشی ام را برمی دارم و یادآور را برای جمعه بعد تنظیم می کنم: پناهدخت را به پارک ببرم...

قبل از آنکه دوباره به رختخوابم برگردم کنتور برق را قطع می کنم و گوشی  را خاموش می کنم. درست لحظه ای قبل از آنکه بخوابم به این فکر می کنم که سیما چقدر شبیه یادآور گوشی ام بود... صدایی بلند می شود...

بی نقد نگذرید.