وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

راهی نمانده است که زن را خدا کنم

یک پنجره به وسعت دنیا گشوده ای، تا در هوای آن نفسم را رها کنم

دنیا درون پنجره ات بسته می شود، وقتی نفس نفس نفسم را فدا کنم

هر بار با صدای تو از خواب می پرم، دستی که داد می کشد از روی پیکرم

وقتی که بی مقدمه باشی تو در برم، باید دوباره رابطه ها را صدا کنم

احساس می کنم کسی از سال های دور، از بطن خاطرات زنی با اجاق کور

جغرافیای کودکی ام را دهد به گور، تا در حدود ثانیه خود را رها کنم

من حرف های کهنه خود را نمی زنم، وقتی نمانده است برایم کمی جنم

با ور نمی کنم که تو باشی همان زنم، حالا چگونه بستر خود را جدا کنم؟

«من هم شبیه زخم دل یک پینوکیو»[1] وقتی کمک نمی کنی از پیش من برو

بیهوده رفته ایم به بن بست های تو، راهی نمانده است که زن را خدا کنم

 

 

و یه شعر سپید هم چاشنی این پست:

 

دیگر انگشتی نمانده است

که بر دهان ها بماند

وقتی همه دنیا دست به ماشه برده اند

 

حالا که دیگر زمین برای آسمان شهاب می فرستد

کم کم باور می کنم

که آخرالزمان رسیده است

 

 

 



[1] آیدا دانشمندی