وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

به او خیانت نکردم ولی با این وصف به او گزند رساندم و زخم زدم. گزند و آسیب با عمل تصاحب توام اند. ما جسما و روحا کوچکتر از آنیم که دیگری را بدون احساس نخوت از آن خود کنیم یا بدون احساس حقارت و کوچکی از آن دیگری باشیم...               

                                                                                  " گراهام گرین"

 

 

سلام به همه ی دوستان صمیم و قدیمی ام.

 

 

 با یه داستان کوتاه  در خدمت هستم. باشد که مقبول افتد.

 

 

 

کلاکت

 

گزارشی که به پیوست کروکی افسر راهنمایی و رانندگی از تصادف تو، روی خط عابر پیاده ی چهارراهی واقع در اقصی نقاط کشورآمده است، کمابیش این را می گفت. اینکه سپر ماشین احتمالا شاسی بلندی با سرعت به دنده های سمت چپ تو خورده است و بدنت را به شکل هلال ماه درآورده وتو را 5 متر به جلو و 2 متر به هوا پرتاب کرده است. کروکی افسر نگهبان هم پر است از حماقت های نیوتن و می خواهد ثابت کند اگر چه تو هنگامی که چراغ راهنمایی، برای عبور عابرین پیاده قرمز بوده، از عرض چهارراهی که در اقصی نقاط کشور واقع شده، رد می شده ای، اما سرعت ماشین احتمالا شاسی بلند بیش از حد مجاز و نزدیک به 90 کیلومتر در ساعت بوده است...

 

تو در کودکستان بلند بلند شعر چراغ راهنمایی را می خوانی. من احتمالا هنوز به دنیا نیامده ام و تو کم کم یاد می گیری چگونه راه بروی و بشماری: ستاره های آسمان شب ها را، گوسفندهای گله های خیابان ها را و شاید خط کشی های عابر پیاده را که یکی در میان لبخند می زنند و مثل کلیدهای پیانو شروع می کنند به بالا و پایین رفتن...

 

صدا که می رود، نور که می رود، تصویر که می رود، صدای action کارگردان که بلند می شود، تو شروع می کنی به گام برداشتن و به ناگاه، درست وسط خطوط عابر پیاده، بزرگترین reaction تاریخ را به موسیقی برخاسته از شعرهای کودکستان بر روی کلیدهای پیانوی خطوط عابر پیاده نشان می دهی و به بدنت قوس می دهی و خودت را 5 متر به جلو و 2 متر به هوا پرتاب می کنی...

 

دست بند، دست های راننده ی ماشین احتمالا شاسی بلند را هنگامی که وارد دادگاه می شود به گرمی می فشارد. مادرت با قاب عکسی از تو که روبان مشکی اریبی در گوشه ی سمت چپ آن خودنمایی می کند روی صندلی دادگاه ولو می شود. در سنگبری حاشیه ی شهر پسر جوانی روی سنگ بزرگ سیاهی، عبارت"جوان ناکام" را با رنگ، سفید می کند. منشی صحنه، آفیش های فردا را روی برد لوکیشنی در نزدیکی چهارراه اقصی نقاط نصب می کند و من همچنان به حماقت های نیوتن و گالیله فکر می کنم...

 

وکیل راننده ی ماشین احتمالا شاسی بلند، چراغ سبز را بولد می کند، نماینده ی دادستان حماقت های نیوتن را. صندلی زیر وزن مادرت کبود شده است. دوربین های 35 میلیمتری در چهار طرف چهارراه مستقر شده اند. تو انگار می خواهی ثابت کنی با پاهایت هم می توانی پیانو بزنی. ماشین کاملا شاسی بلندی از جایی خارج از کادر وارد چهار راه می شود...

 

آینه به تمرین های میمیکت پاسخ می دهد. تو با پشت دست، بخار بازدمت را از روی آینه پاک می کنی، لبخند می زنی و به کاغذ تا شده ای در جیب خود فکر می کنی که بر روی آن، آدرس چهارراهی که در اقصی نقاط کشور واقع شده، نوشته شده است...

 

قاضی چکش را روی میز می کوبد، گالیله عذرخواهی می کند، زمین متوقف می شود، آسمان شروع به چرخیدن می کند، تو با صورت روی آسفالت ها پخش می شوی، صدای پیانو بلند می شود، تیتراژ انتهایی فیلم روی پرده می رود، روی صندلی های سینما، دست های تو، توی دست های من عرق می کنند...

                                                                                                                            

 

 

 

 

 

قابل توجه دوستان نیشابوری در درجه ی نخست و غیر نیشابوری

 

 

 هدف یک گروه ادبی"بالیدن کنار یکدیگر" و "نقد متقابل" است. مثالی که از یک گروه ادبی موفق می تونم بزنم گروه تئاتر ادبی ایرلند است که نویسندگانی مثل وولف، پروست ،ساموئل بکت و ... از آن به جامعه هنری جهان معرفی شدن. مهم اینه که هر جا که هستیم  و در هر جایگاهی بتونیم 100 صفحه بخونیم، 10 صفحه حرف بزنیم و 1 صفحه بنویسیم... اختلافات موجود نباید مساوی با از هم پاشیدن گروه ادبی باشه. مطمئن باشید هیچ کس دلش واسه ما نسوخته... نقل به ضمون از برنامه ی این سو و آن سوی متن- مجموعه مصاحبه های رادیو زمانه با استاد عباس معروفی

                           

 

و این که این پست رو با جمله  قشنگی از E.L.DOCTOROW به پایان می برم:

 

این جهانی است که برای دروغگویان ساخته شده است و ما نویسندگان دروغگویان مادرزادیم. اما مردم باید مارا باور کنند. زیرا تنها ماییم که اعلام می کنیم حرفه مان دروغگویی است. پس این ما هستیم که صادقیم.

 

بدرود