وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

 

 1- متن بی ادبی 

 

من شهروند خوبی هستم 

نگاه کنید 

هر روز زباله های خشک و تر را از هم جدا می کنم 

و به ریزش ها و رویش ها کاری ندارم 

من شهروند خوبی هستم 

شب ها ساعت 21 

فقط برای بیرون گذاشتن زباله ها از خانه بیرون می زنم 

و حتی زیر چشمی به ماه هم نگاه نمی کنم 

من شهروند خوبی هستم 

چون هرگز کیهان را قاطی زباله ها نمی کنم  

و شیشه های خانه ام را در "بی اعتمادی" کامل با پارچه ای سفید پاک می کنم 

من شهروند خوبی هستم 

به نفت لب نمی زنم 

انگور و انار را با پوست می خورم  

از خوشه دار شدن رضایت کامل دارم 

من شهروند خوبی هستم 

به شاخص های دیروز و امروز و فردایم معتقدم 

آستینم را با دو دکمه سفت می کنم 

و خشتکم را تا گلویم بالا می کشم 

 من شهروند خوبی هستم 

از زلزله مثل سگ می ترسم 

و حاضرم هر جای دیگری هم شهروند خوبی باشم 

چه با 30درصد چه با 50 درصد 

من شهروند خوبی هستم 

به انرژی هسته ای اعتیاد دارم 

میوه هایم را از نارمک می خرم 

و آرزویم این است که در خیابان های شهر آدیس آبابا هم شهروند خوبی باشم 

من شهروند خوبی هستم 

چون فقط به زباله ها فکر می کنم 

با این وجود نمی دانم چرا اعصاب سطل آشغال های منطقه مان اینهمه خراب است 

من شهروند خوبی هستم    ببینید: 

حواس پنج گانه ام تورم را احساس نمی کنند 

و حس ششمم به من می گوید 

فعلا تا سه سال دیگر می توانم شهروند خوبی باقی بمانم... 

 

 

2- برای دخترم گل گیسو 

 

 

دخترم گل گیسو: 

 

زندگی یک جور خوبی بد است 

یک جور بدی خوب است 

دخترم گل گیسو: 

اصلا زندگی یک جوری است 

نه واژس زننده است و نه جذابیتی دارد× 

قسم بخور که هر از من نپرسی چرا به این زندگی فراخواندمت... 

راستی قسم را با کدام قاف می نویسند؟؟ 

 

 

 

3- برای تو 

 

 

به راننده ی اتوبوسی که ساعت 12:30 مرا پیاده کرده چه باید بگویم وقتی ساعت 15 با او بر می گردم؟ 

آمدم بر سر دریا هوار بکشم دیدم دلش خیلی پر است و با امواجش به من حمله کرد 

من خواستم به دریا حمله کنم که به من هجوم آورد... 

تو اما چرا هجوم آوردی؟؟                 یکی گفت: 

                       چون او دریاست!! 

راننده می پرسید: چرا برگشتی؟ 

از خودم پرسیدم: چرا رفتم؟ 

راننده می پرسید چرا رفتی؟ 

از خودم پرسیدم: چرا نماندی؟ 

از راننده پرسیدم: کی می رسیم؟    -خندید 

از راننده پرسیدم:کی راه می افتیم؟   - خندید 

 

راننده دیگر چیزی نپرسید....من نپرسیدم....تو که حتی حرف هم نزدی... 

گویا معمای دنیا حل شده بود...