وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

نقد کافه پیانو

نقد کتاب (کافه پیانو)

این چند روز گذشته رو با کتاب عجیب ( کافه پیانو) می گذروندم. ازین بابت عجیبه که به نظرم نویسنده از توانایی های خودش، بازیهای کلامی و دیدگاه های جالبش اصلا به خوبی استفاده نکرده. من اغلب وقتی می بینم کسی میتونه کاری بهتر ازین رو ارائه بده و به خودش اون اندازه ایمان نداره کفرم در میاد. نظر من نوشتن یک کتاب 250 صفحه ای در عرض یک ماه کمی سوال برانگیزه و مهمترین دلیل ضعف های موجود در همین تعجیل هست. مطمئن هستم همکلاسی دختر فرهاد جعفری اگه یه سال دیگه هم می فهمیده بابای گل گیسو نویسنده است اتفاق خاصی نمی افتاده!!

جالب اینجاست که باید اشاره کنم نویسنده خودش هم به شدت تحت تاثیر هاینریش بل و کتاب زیبای عقاید یک دلقک بوده و چند بار هم به این موضوع اشاره کرده است و اصلا می توان به جرئت گفت نویسنده محور داستان خود را از بطن این کتاب گرفته و با ترکیب ناخودآگاه هولدن کالفیلد ناتور دشت و دیدگاه های هاینریش بل به موجودی رسیده که حتی زحمت نداده تا اسم کامل شخصیت اصلی رو به مخاطبان اعلام کنه .

اما فرهاد جعفری اگه از هدف کوچیکش که شاید اینه که اگه یه روزی یکی از همکلاسی های دخترش که شاید اون روز 10 سالش شده باشه ازش بپرسه بابات چه کاره است، اونم بگه بابام نویسنده است حالا شاید خوب ننویسه ولی بازم نویسنده است. این دید باعث میشه فرهاد جعفری کتابی را با سرعت مافوق صوت بنویسه و ارائه کنه.

با وجود جذابیت لحن نویسنده که از لحن سالینجر هم بی بهره نیست ایراد هایی وارد است که موارد متعددی هم هست:

عدم استفاده از بازیهای زبانی که امروزه در ادبیات داستانی جایی برای خودش باز کرده و امثال رضا امیرخانی موفقیتشون را تا حدود زیادی مدیون این امر هستند.

مشخص است که نویسنده حیران نیست بلکه بی توجه به اینه که باید فرم از محتوا پیروی کنه یا بالعکس.

موضوع داستان کاملا کلیشه ای شده و به اصطلاح از دهن افتاده و چاشنی خاله زنکی رو هم باید بهش اضافه کرد که گاهی اگه با لحن نویسنده صحبت کنم باید بگم که حال آدم رو به هم می زنه.

نویسنده خیلی از خطوط و توضیحات رو وارد می کنه که فقط صرفا برای رسیدن به یک هدف خاص هست. یعنی خیلی جاها از توضیحات و تصاویر به عنوان اصل مطلب نمی توان یاد کرد و آنها فدای اصل موضوع شده اند. چیز دیگه یی که می توان به آن اشاره کرد ورود تعداد بسیار زیادی از شخصیت ها به داستان است که دیگر تکرار نمی شوند و به نوعی فراموش می شوند. مثل فرحناز و خیلی های دیگر که حتی در همان تک حضور خود هیچ تاثیری بر داستان ندارند و این به نوبه خود باعث همهمه و شلوغی بسیار رد پاهای نافرم در داستان داره.

مورد دیگه یی که منو توی داستان خیلی اذیت می کرد این بود که شخصیت اصلی داستان اصلا وحدت رویه نداشت. یعنی مدام در حال تغییر شخصیت، از درون گرایی به برون گرایی و از محض سکون و سکوت به ازدحام بود.  مشخص است که نویسنده که قطعا همون شخصیت اصلی داستان است یه جور آدمی هست که یک ویژگی بارزش کم جرئت بودنه وگرنه اصلا چرا برای قطع رابطه با صفورا بهش زنگ نزد و رفت خونه اش این نشون میده تمایل به ایجاد وضع جدید داره ولی به نوعی می ترسه و این از آدمی که خیلی دیوونه بازیهای مختلف داره ؟ اما ایراد بزرگی که به آقای جعفری وارد هست اینه که هیچ جایی برای مخاطبش این ارزش رو قابل نشده که جای کشف و شهودی جدید رو براش بذاره و بعضی جاها هم که تا حدودی در نوشته این قابلیت رو ایجاد میکنه، خودش شروع میکنه به شرح و بسط دادن ماجرا مثلا اینکه جمله طلایی کتاب رو خودش براحتی اعلام میکنه و نوعی مخاطب زدگی رو ایجاد می کنه.

اما جدا از نکات منفی نمی شود به نکات مثبت آن اشاره نکرد که به نظر من در درجه والا می توان به این نکته اشاره کرد که در ادبیات ما خیلی کم به رابطه عاطفی شگفت انگیز پدر و دختر به این صورت پرداخته شده است. نکته دیگری که در تمام طول کتاب به چشم می خورد اینست که نویسنده همواره خود را در پایین ترین سطح دیده و هرگز جایگاه خود را در ارفع ترین مکان قرار نداده و نوعی خضوع و خشوع در ادبیاتش دیده می شود که بسیار دوست داشتنی است.