وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

داستان کوتاه         منزل دوازدهم        نوشته ی شهریور85

از سجده ی آخر که بلند شد یه برگه کاغذ رو باد انداخت روی سجاده اش و
گیر کرد به دونه های تسبیح.
نمازش که تموم شد برگه رو برداشت روش نوشته شده بود:
آبادی بعدی سمت راست،دوازدهمین منزل کنار جاده،در خاکی رنگ.
نمی دانست این آدرس چه معنایی میتونه داشته باشه.همانطور که کاغذ دستش بود
اومد نشست تو ماشین.علی سرش رو روی پاهای زهرا گذاشته بود و زهرا
موهای سرش رو نوازش می کرد.
عباس می خواست کاغذ رو روی صندلی کنار خودش بذاره که زهرا
اون رو ازش گرفت وبهش اشاره کرد. عباس هاج وواج مونده بود و دختر
دوباره به کاغذ اشاره کرد.عباس فهمید که زهرا ازش می خواست اونها رو به
این آدرس ببره.عباس به اطرافش نگاه کرد ولی هیچ کس رو نمی دید
کمی ترسیده بود . آخه این کاغذ از کجا اومده بود و این مسافرهای عجیب
کی بودند؟
ماشین رو روشن کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه. کم کم به آبادی
نزدیک شد و همانطور که روی کاغذ نوشته شده بود رفت به طرف
منزل دوازدهم که خیلی عقب تر از منزل های دیگه بود.خشت خشت منزل
براش خیلی آشنا به نظر می رسید.
تا ماشین رو نگه داشت زهرا و علی پیاده شدند عباس هم پیاده شد و دنبالشون
رفت. بچه ها در زدند و بعد از مدتی پیرزنی در رو باز کرد چشم هاش
 خیس اشک بود و بچه ها رو بغل کرد هیچی نگفت با نگاهش ازعباس خواست
بیاد داخل. خونه ی فقیرانه ای بود که یک پیرزن و پیرمرد توی اون
زندگی می کردند.هیچ کس هیچ حرفی نزد و عباس که فهمیده بود اوضاع
مالی نابسامانی دارند کمی به آنها کمک کرد و وقتی دید بچه ها اونجا راحت
هستند رفت. صبح جمعه ی هفته ی بعد بود که پریشان از خواب پرید.
کابوس وحشتناکی دیده بود، نگران زهرا و علی شد.سریع راه افتاد و رفت
سروقت منزل اما بچه ها زودتر از او کنار جاده ایستاده بودند.انگار می دونستند
قراره بیاد زهرا یه لیوان آب بهش داد و علی دست عباس رو گرفت و افق
دوری رو بهش نشون داد ولی عباس چیز قابل تاملی نمی دید.
از اون هفته به بعد هر جمعه به دیدنشون می رفت و هر بار زهرا با لیوانی
آب منتظرش بود و علی که همان افق را  به او نشان می داد.
عباس هم هر هفته مخارج اونها رو به پیرزن می داد ولی در تمام این مدت
حس می کرد تمام این کارها از قبل برنامه ریزی شده و خودش رو مثل یک
مهره می دید که حرکاتش دست خودش نبود. جالبتر از همه این بود که پیرزن
و پیرمرد با وجود اینکه می تونستند حرف بزنند با عباس هیچ حرفی نزده بودند
و این مساله خیلی وقت ها فکر عباس رو مشغول می کرد.
بین دنیای خواب و بیداری سرگردون شده بود که ناگهان حس کرد سبک شده و
آرامش غریبی به سراغش اومده وجود کسی رو کنارش حس کرد.
هاله ای از نور عباس رو در بر گرفت انگار شب داشت شکافته میشد درست
از همون افقی که علی همیشه بهش نشون می داد. پرده ها یکی یکی کنار زده شد
با خودش فکر کرد داره می میره ولی یک گرانش قوی اونو به سمت افق
نزدیک می کرد.مثل آدمی شده بود که گران بهاترین چیزش رو که گم کرده
ناگهان پیدا کنه.
همه جا پر از نور بود وچشم های عباس که طاقت خود را از دست داده بود
بسته شد و عباس بیهوش روی فرمان ماشین افتاد.
با صدای آشنایی بیدار شد.خورشید پشت چهره ی زهرا پنهان شده بود دوباره
همان صدای آشنا به گوشش رسید که می گفت عباس آقا بفرمایید آب بخورید
ونگاهی که این بار چیز تازه ای تو اون موج می زد و علی که آویز درون ماشین
تو دستش بود آن را به سمت افق گرفته بود.
نور خورشید از لابلای پره های آویز می گذشت و بر پیشانی عباس سایه
انداخته بود: یا مهدی (عج)

نظرات 1 + ارسال نظر
اعظم عزتی سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:44 ق.ظ

شعرات بهتر از داستانته
من که از داستانه سر در نیاوردم
ولی تلاشت رو بکن موفق میشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد