وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

داستان کوتاه         
نام: منزل دوازدهم    قسمت اول    نوشته ی شهریور85

شیشه های ماشین بیرون رو تیره تر از آنچه بود نشان می داد
شیشه ی ماشین رو پایین کشید و آرنجش رو گذاشت روی اون
خورشید کم کم به سمت غرب سفر می کرد و شعاع های شکسته ی نورش
روی پیشانی عباس بی فروغ میشد.
آنقدر به خط سفید جاده خیره شده بود که خط های منقطع را ممتد می دید.
ضبط ماشینش خراب شده بود تا هر چه بیشتر در افکارش غرق شود.
جاده راه خود را از میان ریگ های داغ صحرا پیدا کرده بود
هر از گاهی تعدادی از اهالی صحرا نشین سوار بر شترهای خود به چشم می خوردند
به دیدن او عادت کرده بودند و برایش دست تکان می دانند و او فقط رد میشد
به این کارش هم عادت کرده بودند.
راه رو از حفظ بود هر جمعه این راه رو می پیمود.313 کیلومتر، دوباره دچار
اضطراب شده بود.
یک کاروان شتر عرض جاده را طی می کرد متوقف شد وبه آنها خیره شد
کمی خودش را جمع و جور کرد،کمربندش را باز کرد ولحظه ای از آینه ی بغل
به راهی که آمده بود نگاه کرد.آخرین شتر که رد شد استارت زد ولی ماشین روشن
نشد ، دوباره امتحان کرد ولی باز هم بی فایده بود.
پیاده شد و کاپوت را زد بالا ولی هیچ خبری نبود همه چیز سر جاش بود
داشت دیرش میشد و کمی دست پاچه شده بود
به دور و برش نگاهی کرد ولی هر چه می دید یا شنزار وسیع بود یا سراب
چند مرتبه شترها رو نفرین کرد
دوباره نشست و استارت زد ولی انگار نه انگار،ماشین خفه کرده بود
دست هایش را روی فرمان گذاشت وپیشانی اش را روی آن ها ،
عرق سردی را پشت دستش حس کرد.
خورشید پشت تپه های کوچک شنی ناپیدا شده بود که باد شروع به وزیدن کرد
ولی عباس همانطور که نشسته بود تکان نخورد.
هر لحظه بر شدت باد افزوده میشد که ناگهان صدای برخورد چیزی را با شیشه ی
جلو شنید ،سرش را بلند کرد.آویز نقره ای رنگی که با نخی بافته شده از آینه جلو
آویزان بود به شیشه می خورد و می چرخید.
پنجره را داد بالا . به یاد روزی افتاد که زهرا این آویز کوچک را به او داده بود
با همان نگاه آشنا یکی از همین جمعه هایی که عباس به دیدنشون می رفت.
اولین باری که زهرا و برادر کوچکش علی را دیده بود به یادش اومد.
شب بود و داشت از یزد برای کاری به طبس می رفت که ناگهان کنار جاده
دختر و پسری رو دید که تنها ایستاده بودند.
اول از کنارشون رد شد ولی برق نگاه زهرا بهش اجازه نداد تا بره.
برگشت به طرف اونها و شیشه رو داد پایین ، ولی هر چی ازشون پرسید
کی هستن و اینجا چیکار می کنند و کجا میرن  جوابی ندادند.
چاره ای نداشت باید سوارشون می کرد.زهرا بیشتر از 17 سال نداشت و
علی پنج شش ساله به نظر می رسید.
عباس نمی تونست به چشم هاشون نگاه کنه ، چیزی تو چشم های هر دوشون بود
که عباس از اون می ترسید.مثل اینکه هر دو کرولال بودند و عباس حیرون بود
که چه کاری باید انجام می داد.یه مسجد کوچک کنار راه بود نگه داشت تا آبی به سر و صورت بزنه و دو رکعت نماز بخونه. 

نظرات 3 + ارسال نظر
مجید اسطیری جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:38 ق.ظ http://www.ghooolesabz.blogfa.com/

سلام

مهدی ذبیحی حصار دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ب.ظ http://mahdizabihi.blogfa.com

سلام منتظرم عزیز

اعظم عزتی شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:24 ق.ظ

سلام
خوبه....ولی شعرات خیلی بهتره
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد