وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

 

ویرانه دلی که بی حضور افتاده است
چون جاده ای که بی عبور افتاده است
در گور جهان ، مرد خدا دلتنگست
زیرا ز بهشت خود به دور افتاده است
                                            مهدی سهیلی

 

 دلی دارم که با دریا عجین است

تو باور کن که دنیایم همین است

بیا   با   موج     دریایم      بیامیز

صدای موج عشقت دلنشین است 

 

 و خورشیدی که در مغرب غروبی آتشین دارد
و از درد غروبش شب دلی سرد و غمین دارد
درین عصر و زمان ما که غربت سایه افکنده
و هر خط وجود ما هزاران نقطه چین دارد
نشد مولا که این جمعه تو را بر اسب خود بینم
و تقدیری که وامانده گلایه از زمین دارد
شما را جان این کودک که اشکش پینه ها بسته
که جای خنده و شادی لبی زرد و حزین دارد
و چشم پیر این مادر که چین هایش همه از توست
بیا که شاه ظلمت ها ، ستم را جانشین دارد
بیا که نوبت ما شد برای حرف دل گفتن
که ای دنیا دل ما هم ولی مسلمین دارد
و شاید جمعه ی دیگر همان موعود موعد هست
و خورشیدی که در مشرق طلوعی آتشین دارد

 

امروز داشتم وبلاگ دوست عزیزم حجت خسروی رو می خوندم

که همون اول کار دو بیت از فاضل نظری بدجور من و گرفت هر کار

کردم نتونستم از نوشتنش منصرف شم

بی قرار تو-ام و در دل تنگم گله هاست

آه بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


بر دیده ی جاری ام تو جاری شو


در سوز نیم تو بانگ آری شو
                             

شب ها که به خواب من نمی آیی تو


این خواب مرا تو ساز بیداری شو