میان سکوت قدم برمی داشت
از گذرگاه روح گذر کرد
و به شهر دل رسید
چشمهایش با حلقه ی در آمیخت
حلقه بیضی شد ولی مرکز قلبش را رها نکرد
در رحمت که وا شد چشم او بسته شد
سایه اش بر تن خاک افتاد
خاک سیه پوش شد
اولین قدم ، اولین نگاه ،آخرین شکست
به در دیگری رسید
پر از غبار زمان
متروک ، سیاه ، کبود
نه قفلی نه کلونی و نه جرأتی که تن به هم آوازی با در بسپارد
راه باز پا بسته ، تن خسته
سایه اش با خاک بیعت کرده بود
و او جانش را به زندان سرنوشت بخشید تا
روحش شاهزاده ی قصر دل گردد
سلام شازده . کارت چندان تعریفی نداشت چون منطقش کاملا منطق نثر بود و باید از این دور بشی . بدرود .
سلام ..خوبین؟؟ممنون از اینکه به (مثل سپید مسافر لحظه های ناب)سر می زنید لط فتون را از ما دریغ نکنید.تا بعد