وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

اینجا بدون من!

انگار قرار نیست سفرهای یک روزه من به تهران تموم بشه. صبح که می رسی تهران به سریع ترین شکل ممکن و با هر ترفندی کارهای دانشگاهتو ردیف می کنی و خسته تر از هر وقتی خودتو جلوی سینما آزادی می بینی و بلیط "اینجا بدون من" رو توی مشتت.

خیلی عجیب بود. فیلم رو نمیگم چون دیالوگ ها و فیلم نامه ساده و به دور از پیچیدگی داشت. حتی منظورم بازی های بی نظیر صابر ابر، نگار جواهریان و استاد معتمدآریا هم نیست. حتی سکانس آخر فیلم و کلوزآپی که از صابر ابر گرفته شد هم نه. جالب این بود که من گریه کردم. نه اینکه فقط چشمام گرم شه و کمی نم بشینه گوشه اش. نه یه قطره و دو قطره. وقتی اونقدر گریه کنی که دختر عجیب و غریبی که کنارت نشسته و تو از روی ظاهرش ممکنه قضاوتهای غلطی هم بکنی دستشو توی کیفش کنه و بسته کامل دستمال کاغذیش رو بهت تعارف کنه و تا آخر فیلم بیشتر حواسش به تو باشه تا فیلم... اونقدر گریه کنی که برات مهم نباشه از جلوی سینما تا خود میدون ولیعصر رو از وسط نگاه متعجب آدما رد بشی و فقط گریه کنی و نفهمی برای چی؟ شاید برای بستار بازی که این فیلم داشت و این بستار باز فقط توی همون کلوزآپ آخر و محو شدن لبخند از روی لبهای صابر ابر به من منتقل می شد و منی که شدیدا با برداشت شخصی ام از پایان بندی کار همذات پنداری کردم و چیزی شد که حتی توی مراسم پدرم هم نشده بود...

 

خوب این شعر رو که تقدیم می کنم به شما. و بعد نوشته ای که به خودم و روزهای قابل پیش بینی ام تقدیم میشه. امید که شعر رو بیشتر دوست داشته باشین.هر چند این شعرها فعلا فقط در حد تجربه کردن فضاهای جدیدن و نه قابل انتظار از من بوده ان و نه خیلی احتمالا قابل تامل.

 

پس تحمل کنید:

 

دوباره می جومت در آدامس بی منطق

درست مثل کسی که هنوز هم عاشق...

که باز مثل همیشه کنار کافی شاپ

و دختر و پسری که هنوز نابالغ...

 

فشار می دهم او را هنوز در بغلم

و درک می کنم این را که باز در هچلم

نفس بکش که هوایت شدید مسموم است

سرنگ پر شده از این هواست در غزلم

 

فشار می دهم او را هنوز در مشتم

که تیر می کشد از اعتیاد تا پشتم

بگو که خنده کند گریه های اجباری

بگو که هر چه از او مانده بود را کشتم

 

فشار می دهم او را به لحن یک اروتیسم

که پاره پاره شدم در وجود این مازوخیسم

به گور هر که بگوید که ایسم قافیه نیست!

دچار وحشت مرگم...دچار بیماری ایسم!

 

قدم بزن هیجان را به روی ریل قطار

کرال رو به خدا در میان سیل قطار

توهمی بزن از جنس قرص های خلاف

و نامه ای بنویس و بزن به میل قطار

 

که فانتزی بشود شعرهای مصنوعی

به گه کشیده مرا واژه های مدفوعی

بلند شو بکش این دسته ی فلاش/بک را!

مرا ببوس و ببر زیر سقف ممنوعی

 

که باز حضرت شیطان کنارمان باشد

دوباره بوسه گرفتن شکارمان باشد

بخند حضرت آدم گناه کن وقتی

خدا مشوق اصلی کارمان باشد!

 

نگاه ما به تو از روی میل بی جنسی است

پر از ضرورت شعرم بگو اِمِرجنسیست!

به حرمت و شرف لا اله الا تو

سقوط می کنم از ارتفاع او تا تو

سقوط می کنم اینجا که آخر شعر است

سکوت می کنم اینجا.

25 مرداد 1390

 

 

 میدونی؟ سختی ها کمر کوچکترها رو دیرتر خم می کنه. بچه که هستی اصولا سختی ها رو به حساب نمی آری چون همیشه در این صدد هستی که: امروز چطور از زندگی لذت ببرم. بچه که هستی به زندگی به عنوان فرصتی برای بازی نگاه می کنی اما وقتی بزرگ میشی زندگی رو بازیچه ای می بینی که بازیگر که چه عرض کنم یگانه مترسکش خودتی و خودت. به خاطر همین وقتی بچه بودم خوب جلوه می کردم چون اصولا بدی ها رو نمی دیدم که بازگو کنم. میدونی؟ بدیه گناه کردن این نیست که تو کار غلط و ممنوعی انجام دادی. بدیش اینه که با وجوهی از رفتارهای غلط  دیگرانی آشنا میشی که تا اون موقع برات...

مسئله اینجاست که بعد از 25 سال و چند تا کیشیده(سیلی خودمونی) از کنج خلوت برگزیده شده ام لذت نمی برم. میدونی؟ آخه آگاهی همیشه هم لذت بخش نیست. دیدن کاستی های اطرافیان هرچند سخته اما قابل تحمله اما دیدن دست و پا زدنشون و دنبال بهانه گشتن برای تبرئه خودشون در نگاه تو چندش آوره. اونا وقتی می بینن دیگه نمی تونن تو رو قانع کنن دست به تخریبت می زنن. بری اینکه برن توی حاشیه تو رو سیبل می کنن. وقتی کار هر روزت این باشه که تیرهایی که از نزدیکترین اطرافیانت به سمتت پرت میشه رو از خودت دفع کنی اون هم کسایی که توی یه روزگار نه چندان دور سپر می شدی براشون جلوی تیرهای روزگار، وقتی هر روز کسایی رو دور و برت می بینی که تو رو تخریب می کنن تا خودشون از زیر تنگنای علامت های سوال بیان بیرون، وقتی دست و پا زدن ها و گدایی های مشمئزکننده شون رو برای پیدا کردن بهانه ای برای توجیه کنار کشیدن ها و رها کردن ها می بینی یه روز توی آینه گم میشی، یه روز اونقدر روی فرش های خونه راه می ری که پاهات به التماس بیفتن و خلاصه روز و شب های زیادی به گریه هایی که هرگز متولد نمی شن روز به خیر و شب خوش میگی و بعد، بعد تصمیم می گیری. بغلت رو پر از بهانه می کنی. سلیقه ی همه رو هم که میدونی. به هر کی بهونه ای میدی که باب دندونش باشه. بهونه ای میدی که دیگه دست و پا زدنش رو نبینی، که دیگه فسادش رو شاهد نباشی، که خوب جلوه کنه، که محق پیدا کنه خودش رو و جولان بده، که تو در اتاقت رو روی این همه جولان ببندی و خنده تلخی بشینه گوشه لبت و قلمت محکم تر بچسبه به دستات.

اما عزیز من! این اتهام هایی که توی انگشت های اشاره ی دیگران خلاصه شده حسابی کوتاه مدته و کم اثر. تو تنها نشدی. بی کسی رو اختیار کردی! نگاه کن: اونان که توی دادگاه وجدانشون تنها شده ان، اونان که شبا کابوس می بینن و اجبارن تنها هستن و از روی اختیار خودشون رو خوشبخت جلوه میدن... با همه ی اینها محق بودن یا نبودن من اصلا مهم نیست. مهم اینه که من لذت نمی برم چون هر روز شاهد ذلت اطرافیانم هستم...