ایام عید به جز دو روز اول در روستای ابیانه گذشت. به همه ی دوستان رفتن به این روستای بی نظیر رو توصیه می کنم. تو این ایام سیگار کشیدم و قهوه خوردم و نوشتم. نوشتم و قهوه خوردم و سیگار کشیدم. قهوه کشیدم و سیگار خوردم و به نوشته هام بلند بلند خندیدم... شما هم بخندین!
...نمی دونستم قهر کردنت اینقدر شبیه مرگه... چرا ادای مرده ها رو درمیاری؟ پاشو مامان معصومه... پاشو با تبسم آشتی کن، پاشو تسبیح عقیقت رو بردار و به این حاج باقر هم بگو اینقدر این تسبیح رو نذاره توی سجاده اش. راستی نگفتی؟ چی شد اسمم رو گذاشتی ارسطو؟ چرا مثلا نذاشتی آلبر کامو؟ اونوقت از برهوت واقعیت فلسفه ی پوچی می زد بیرون. فکرش رو بکن: از زیر زمین خونه ی حاج باقر!! بابا مگه هفته ی اول دفاع مقدسه که شماها همش رژه می رین؟ آش چی کشک چی؟ حقیقت دراز کشیده کف تابوت... چرا ناراحت نیستم؟ چرا گریه نمی کنم؟ شماها مگه خودتون خونه زندگی ندارین؟ تبسم کجایی؟ چرا اینقدر قدت بلند شده؟ داری هم قد بابائی میشی ها! باباها دختر قد بلندتر از خودشون نمی خوان ها! نگاه کن! حقیقت رو گذاشتن توی تابوت و دارن با خودشون می برن... تبسم بنویس: دیکته سر خط. حقیقت که بره مگه فرقی می کنه واقعیت چی باشه؟ چرا نمی نویسی دختر؟ مگه سواد نداری؟ مامان معصومه پاشو بیا به این دختره دیکته بگو... تو چرا اینقدر بزرگ شدی دختر؟... باب ها دختر قدبلندتر از خودشون نمی خوان ها...
ایام عید نوشتن رمان رو تموم کردم. مشغول تایپ و ویرایش نهایی هستم. اینکه خوب شده یا بد مهم نیست. فقط می خواستم دست از سرم برداره!! فقط زاییدمش و مهم نیست دختره با پسر... خوشگله یا زشت...
برای ده نفر فایل متنی اش رو می فرستم و منتظر نقدشون قبل از مرحله ی چاپ هستم. این ده نفر از قرار ذیل می باشند:
1- مجید استیری از تهران
2- علیرضا بدیع به نمایندگی از همشهری ها
3- خلیل رشنوی از اندیمشک
4- آیدا دانشمندی از تب ریز- خوی
5- صدیقه حسینی از رشت
6- شهرام میرزائی از خوی- تب ریز
7- حامد عباسیان از زرین شهر اصفهان
8- مجتبی فدایی از مشهد-بیرجند
9- رومینا عابدی از بابلسر
10- سید مهدی موسوی از کرج
* این بزرگواران مجبور هستند که این کار رو انجام بدن!!!
خوب در مورد شعر فقط باید بگم تلاشی بود جهت از بین بردن ارتباط عمودی شعرتا حد امکان که توی انجمن نیشابور مورد قبول واقع نشد. راستش مورد قبول خودم هم واقع نشد.
تا کجایش را نمی دانیم حد خویش را
دست پس را سفت می گیریم و دست پیش را
انتظاری جز سکوتی خیره از مرداب نیست
زندگی چیزی به جز تکرار مشتی خواب نیست
سخت دنبالش نبودم خوب دنبالم نکرد
قرص آبی هیچ تاثیری به این حالم نکرد
***
آسمان رویای کالی در دل فواره هاست
عمر کوتاهی است بودن در لباس اوج ها
صفر معنایی به جز پوچی به از کاچی که نیست
خط کشی کن عشق را با طرح فرد و زوج ها
موج تنها یک رقابت در مسیر ساحل است
خط بطلانی است ساحل بر عبور موج ها
***
موج با ساحل قرابت های دیرین داشته است
موج از ساحل فقط رد مرا برداشته است
رد پاهایی که از ترسیدنم آغاز شد
راه دریا بی عصا از پیش پایم باز شد
***
تا کجایش را نمی دانیم حد خویش را
از سرم بردار دستت را... بکش این فیش را!
این داستان هم مربوط به دو سال پیش هست. و جز اولین کارهای منه و عجیب دوسش دارم با وجود همه ی ضعف هاش.
امیدوارم امسال هم مثل سال پیش مجالی پیش بیاد تا دوستان رو توی نمایشگاه کتاب ببینم. اما همه می دونیم که نمایشگاه امسال مثل پارسال نمیشه. هر سال دریغ از پارسال...
یادآور
ساعت احتمالا شش صبح است که با صدای زنگ گوشی ام از خواب می پرم و هنوز از مختصات زمانی و مکانی خودم آگاه نشده ام که تلویزیون با صدای بلندی روشن می شود. دقیقا نمی دانم اول گوشی را ساکت کردم یا تلویزیون را فقط یادم هست وقتی از تختخواب پایین می آمدم پایم رفت روی دستگاه mp3 که احتمالا دیشب از روی تخت افتاده و قبل از آنکه به صبح بکشد باطری اش تمام شده است.
قبل از آنکه به در دستشویی برسم دوباره صدای گوشی ام بلند می شود. یادآور گوشی است که می گوید حتما مسواک بزنم. یادم نمی آید کی آن را تنظیم کرده ام. کلید قهوه جوش را می زنم و از یخچال یک لیوان شیر برمی دارم و در مایکروویو می گذارم... نمی دانم باید برای چند ثانیه آن را تنظیم کنم.
ساعت گوشی ام که 6:20 بود، ساعت مچی ام 6:32 است و ساعت دیواری 3:40! و برای من که نه برای مدیر شرکت خیلی مهم است که راس ساعت 8 در دفتر باشم. توی آینه دستشویی به خودم نگاه می کنم: موهایم چرب است و در قسمت شقیقه راست شکسته است. همانجا توی دستشویی سرم را می برم زیر شیر آب و مقداری مایع دستشویی کف دستم می ریزم و شروع می کنم به چنگ زدن موهایم. یاد سیما می افتم که همیشه می گفت: خوبه آدم همیشه چیزی واسه چنگ زدن داشته باشه.
صداهای گنگی از توی هال می شنوم. حوله را روی سرم می اندازم و با سرعت به هال می روم. یادم رفته لیوان شیر را زیر قهوه جوش بگذارم. چه گندی... لیوان را از مایکروویو بیرون می آورم و زیر قهوه جوش می گذارم. قطره های قهوه آرام آرام سطح شیر را کدر می کنند.
برمی گردم به حمام. سشوار را روشن می کنم و شروع می کنم به خشک کردن موهایم. دوباره صدای گوشی ام بلند می شود. سشوار را خاموش می کنم و خودم را به گوشی می رسانم. یادآور می گوید باید فایل های صوتی مصاحبه را با خودم ببرم. کلی این طرف و آن طرف را می گردم و فلش را روی ماشین لباسشویی پیدا می کنم. آه چه افتضاحی... لباس ها از دیشب توی ماشین مانده اند... همین که در را باز می کنم بوی رطوبت مانده لباس ها با بوی شیرقهوه قاطی می شود...
لباس ها را از ماشین خارج می کنم و توی سبد لباس می ریزم. صدای جیغ قهوه جوش بلند می شود. لیوان پر از مایع بدرنگی شده است. ساعت نمی دانم چند است. باید عجله کنم. چهره مدیر برای یک لحظه از جلوی چشمانم رد می شود. لیوان شیرقهوه را سریع به لب هایم نزدیک می کنم. می سوزم... آه شکر نریخته ام... یاد سیما می افتم. هیچ وقت توی قهوه شکر نمی ریخت. دوباره یاد فلش می افتم اما هر چه اطراف ماشین لباسشویی را می گردم پیدایش نمی کنم. می روم توی حمام و سبد لباس را روی کف حمام خالی می کنم. صدای برخورد یک شی فلزی را با کف حمام می شنوم. لباس ها را کنار می زنم. حلقه نامزدی ام شروع می کند به غلت خوردن کف حمام و درست کنار چاه متوقف می شود.
می خواهم حلقه را بردارم که صدای گوشی ام بلند می شود... با نگرانی به ساعت مچی ام نگاه می کنم... تا به گوشی برسم مدیر اجازه نمی دهد به هیچ چیز دیگر فکر کنم. یادآور است لعنتی! می گوید فردا نوبت پرداخت قسط ماشین است. زیر لب فحشی می دهم و وقت نمی کنم به این فکر کنم که چرا یادآور را برای فردا تنظیم نکرده ام. لباس ها را برمی گردانم توی سبد حمام. حلقه را با انگشت اشاره ام بر میدارم و روی میز آشپزخانه رهایش می کنم. از توی کابینت شکرپاش را برمی دارم یادم نمی آید کی آن را برگردانده ام توی کابینت چون مطمئن هستم یکبار لیوان را هم زده بودم... دوباره کمی شکر می ریزم و می خواهم شیرقهوه را هم بزنم که صدای برخورد شی ای با قاشق به گوش می رسد... آه! این که فلش است... با نگرانی فلش را با لباس زیرم خشک می کنم و با عجله آن را به لپ تاپ وصل می کنم. همانطور که حدس می زدم سوخته است، با تمام اطلاعاتش...
گوشی را برمی دارم و به شرکت زنگ می زنم. خودم را جلوی دفتر مدیر می بینم درست مثل یک تکه گوشت بی مصرف. بدون آن فلش دقیقا شبیه گاوی شیرده هستم که پستان نداشته باشد. کسی جواب نمی دهد و این خیلی عجیب است.
می خواهم به سیما فکر کنم، به دخترم که یک روز در میان می بینمش. صدای گوشی بلند می شود. sms از بانک است و آخرین عملیات بانکی در حسابم را به من خبر داده. کارت اعتباری ام هنوز پیش سیما است. می خواهم به این فکر کنم که این وقت صبح چرا پول لازم داشته اما دوباره صدایی بلند می شود. قهوه جوش که خاموش است، ماشین لباسشویی هم همینطور، رایانه و مایکروویو و تلویزیون و mp3 و سشوار هم... سیما که خیلی وقت است که نیست، پناهدخت هم که امروز پیش سیما است...
ساعت به گمانم 8 شده باشد. تلفن را برمی دارم که به شرکت زنگ بزنم اما منصرف می شوم... انگار مسخ شده باشم، حتی مدیر هم دیگر برایم اهمیتی ندارد. دوباره صدایی به گوشم می رسد. تلفن روی پیغام گیر می رود، صدای دخترم است، فرصت نمی کنم به این فکر کنم که چرا الان در مهد کودک نیست. با همان لحن کودکانه اش می گوید که امروز باید او را به پارک ببرم... می گوید قول داده ام-یادم نمی آید کی- می گوید منتظر است می گوید دوستم دارد و می بوسدم و خداحافظی می کند. قبل از آنکه گوشی را قطع کند صدای سیما به گوشم می رسد که می گوید: پناهم! مگه نمی دونی بابائی جمعه ها دیر بیدار میشه؟ و تلفن با چند بوق مقطع خاموش می شود.
تلفن را برمی دارم و برای چند لحظه به بوق ممتد آن گوش می دهم. سپس گوشی ام را برمی دارم و یادآور را برای جمعه بعد تنظیم می کنم: پناهدخت را به پارک ببرم...
قبل از آنکه دوباره به رختخوابم برگردم کنتور برق را قطع می کنم و گوشی را خاموش می کنم. درست لحظه ای قبل از آنکه بخوابم به این فکر می کنم که سیما چقدر شبیه یادآور گوشی ام بود... صدایی بلند می شود...
بی نقد نگذرید.
سلام .
شادباشی وبرقرار همجنان نویسا....
تو این ایام سیگار کشیدم و قهوه خوردم و نوشتم و . . . . . .خوب فکر کن کارهای دیگه هم کردی
پاسخ شما دوست گرامی هم موکول می شود به زمانی که جسارت معرفی کردن در سطح عمومی را به خود بدهید. توی وبلاگ من هیچ کامنتی حذف نمیشه بزرگوار
سلام جناب مظلومی نژاد...
با احترام خواندمتان.
از چند سطری که آن بالا نوشته بودید که یعنی قسمتی از رمانتان لذت بردم اما از شعر ...!
بگذریم.
امیدوارم قلمتان همیشه زنده بماند.
در پناه حق.
حالا چرا من؟
ولی باشه بفرستید خوشحال میشم
دارم میخونمتون
راستش خودم هم نمی دونم. بدون هیچ درنگی اسم ها رو نوشتم.
خب کامل خوندم
این روزا خیلی کم کامنت میذارم
فقط بگم که
اینجا خیلی خوب بود
زندگی چیزی به جز تکرار مشتی خواب نیست
مرسی
سلام
ممنون از اطلاع رسانی و لطفی که نسبت به بنده دارید
خواندم
و استفاده کردم .
سلام محمد جان
ممنونم از دعوتت.خوشحال شدم از خوندن وبت
در مورد رمان جدیدت هم با اشتیاق منتظرم.
سپاس...
موفق باشی
منتظر کتاب خوبت از الان هستم
و
وظیفه است
شعرت هم مثل همیشه زیبا محمدجان
سلام
با یک غزل به روزم و منتظر حضور شما . . .
سلام
ممنون که دعوتم کردین
الان وقت ندارم
قول میدم بیام و کامل بخونمتون
فقط عرض ادب بود
خط کشی کن عشق را با طرح فرد و زوج ها
..
موج از ساحل فقط رد مرا برداشته است
آفرین داداش محمدم. حالت خوبه ؟
هنوز ایمیل برام باز نشده. در اولین فرصت میخونم. البته میون درسا که به خودم فرجه میدم.
مراقب خودت باش.
سلام خواهر بزرگه. همسر داداش بزرگه! حال و بالم هر دو خوبه. دلم تنگ شده. نمایشگاه بریم؟
سلام
ممنون از دعوتتون
ابیانه روستای بسیار زیباییی است.ایام به کامتان
داستان خوبی بود
برای داستان نو رسیده هم آرزوی زیبایی و شکوفایی دارم
موفق باشید و سر بلند.
با سلام
امام جمعه ها ....
ریچارد براتیگان ....
من یار مهربانم ....
و غزلی کاملن کلاسیک
یک استکان غزل بروز شد
.
قهوه کشیدم وسیگار خوردم یعنی چه .؟
جوابمو همین جا بدی ممنون میشم .نه لف ونشره
نه به هم ریختگی نحو وکلام .نه نقسیم نه لف ونشر
مشوش /
شده یه کارایی رو به صورت موازی اونقدر انجام بدی که قاطی کنی؟ کاش شعر و داستان رو هم با همین نگاه نقادانه می خوندی عزیز!! درد امروز ادبیات ما همینه. متنمون مهجور مونده توی حواشی...
سلام
به روزم با
ترانه هایی آویزان
حدس من روسپی بود
و
داستانی کوتاهتر از آه
ممنون میشوم از حضورارزشمندت محمد جان
راستی
روستای ابیانه کجاست ؟
واون سطر های اول رو متوجه نشدم
سیگار خوردن وقهوه کشیدن
حضورت سعادتمندی من است
خوشحالم که به روزید ولی این کافی نیست. لطفا آدرس وبلاگتون رو هم بذارین!!!
سپاس از دعوتتان. امیدوارم داستان ها و رمان های بیشتر و بیشتری را به این دنیا بیاورید...
سلام. من این متن رو توی وبم در جواب نقد شما نوشتم. اما به دلیل اینکه احتمال دادم نبینیدش، اینجا هم تکرارش می کنم:
کاملاً حق با شماست. اما من تصمیم نداشتم اینقدر که شما انتظار داری تکنیکی بشه. یه نوشته بود. یه یادداشت. یه دردل. خواستم یه بارم شده نفس راحت بکشم و فارغ از اسلوب و قانون و ژانر بنویسم. تکنیک ها و لایه گذاری و تعلیق، باشه برای داستان. میام و می خونمت.
ممنون از دقت نظرت جناب مظلومی نژاد.
ضمنا خلیل رشنوی بیچاره از اندیمشکه. یه طوری گفتی که انگاری بیجا و مکانه!!!
ممنون. اعمال شد نکته ای که فرمودید
داستان رو نخوندم. ولی تا اخر شعر رو خوندم
انتظاری جز سکوتی خیره از مرداب نیست
زندگی چیزی به جز تکرار مشتی خواب نیست
..........................................................
فونت پستت خیلی در هم ریخته بود.
ایشاله عوض که شد بر می گردم داستان رو هم می خونم
ولی حتی اگه بدتر هم بشه همیشه شهر هارو خواهم خوند!
اعتیاده دیگه چی کارش میشه کرد!
سلام دوست خوندم و لذت بردم ممنون از دعوتت
با سلام
بر صفحه سیاهم دوباره برف باریده
ممنون میشم ازنقد و نظرتون استفاده کنم[گل]
سلام
اینکه بدون مقدمه عده ای رو موظف به خوندن رمانت کردی کار شجاعانه ایه . امیدوارم که داستانت هم شجاعانه باشه
سال نوتون که مبارک شده!
من نقد شعر نمیدونم اما از شعرتون خوشم اومد و لذت بردم.
و اما داستانتون همونطور که گفتید نشانه های فراوان آماتوری رو داره اما ماهیتش زیباست.
موفق باشید.
شعر بسیار خوبی بود. مطلع و پایان بسیار قدرتمندی داشت. آفرین عزیز
هم پای رد پای تو یک عمر رفتم و...
شاید مسیر رفتن من اشتباه بود
............................................
سلام دوست عزیز.
وبلاگ ابر در گلو بایک غزل کوتاه و چند خبر بروز شد
به امید دیدار[گل]
سلام عزیز
...............
"مصرع ابرو " مجموعه غزل من.........نمایشگاه تهران انتشارات سخن گستر
معرفی چند کتاب دیگه ...
کشتی ات می زند به کوه یخی
چون که آب از سر ِ زمانه گذشت
عشق ، بخت بدِ من است که با
گاوصندوق گنج ها برگشت
.............................................
چند وبلاگ بروز شده
و
یک غزل صمیمی:
فقط تو را به خودم قول داده ام ، اما
اگر خلاف همین شد خدا مرا بکشد
یاعلی[گل]
سلام
به روزیم
مرحمت بفرمایید!
سلام دوست من
ممنونم از حضورت. تا نصف پستت را خواندم و راستش بقیه اش رو نه. منو می بخشی. اگه عمری بود بر می گردم و داستانتو می خونم. می دونی که داستان خیلی دوست دارم....
شاد باشی رفیق
سلام. نقدی کوتاه نوشته ام تا کنجکاوتان کنم. تشریف بیاورید.
سلام
نمیتونم بخونم!!!!! یعنی میتونم اما انگار نمیتونم...به شعر که نگاه می کنم احساس غربت می کنم!!! سه بیت می نویسم و می رم سراغ منطق و ریاضیات و فلسفه و جامعه شناسی...! چی داره به سرم میاد خدا میدونه... دعا کن!
پست قشنگی بود
سلام خوبین ؟
ممنونم برا ی یحضور و دعوتتون
با اشتیاق منتظر رمان خوبتون هستم
و ممنونم که من رو لایق دونستین
موفق تر از همیشه باشین
سلام محمد جان.
جات خیلی خالی بود.
کاش امسال هم بودی.
در ضمن لینکت کردم.
شاد باشی.
موفق باشید
سلام دوست من
دعوتی
به خوانش
باارادت
سلام از زیبایی های ابیانه بگو!!!!!!!!! چون واقعا زیباست....
سلام
این آدرس وبلاگمه
سلام
حک شده بر آسمان یار دورنگی کند
روی نگارین خود چون بت سنگی کند
قاتل چشمان من.نعره ی پر خشم او
رسم پر از عیب ما !ماه پلنگی کند
گر که بداند که من عاشق او گشته ام
همدم قلب مرا نیزه ی جنگی کند
چون که به ما میرسد حضرت مریم شود
دیگر اوقات خود چهره فرنگی کند
آخر این شعرمن عاقبتم این شود
شکست عشقی مرا عشق سرنگی کند
دوست عزیز سلام
من را تکه تکه بخوان در:
صید قزل آلا در امریکا
نمایشگاه کتاب
غزلگیجه های غمگینم
چند لینک مختلف از شعر
و در نهایت
یک چارپاره ی اخمو!
منتظر حضورتون هستم
با احترام:
صدیقه حسینی/رشت
پنجره های ابیانه
پشت آن پنجره در ابیانه
برقی از آذر برزین باقی ست و
هنوز به همان شادی دیرین باقی ست.
پشت آن پنجره در ابیانه
زنی استاده و می خواند راهب رهایی را
کوک سازش را تغییر نداده ست و
صدا
در همان پرده شیرین باقی ست.
پشت ان پنجره در ابیانه
آرزوها و نگاه آن زن
از پس گرد قرون و اعصار
به همان شیوه و آیین باقی ست.
محمد رضا شفیعی کدکنی
تنهایی
می آید
می ماند
حوصله ات ترک بر می دارد
و تو
تنها
مشت می کوبی به دیوارها...
سلام دوست عزیز
با یک شعر سپید به روزم
منتظر حضور ازشمندتون هستم
همیشه سبز و آفتابی باشی
سلام
با احرام آتش به روزم
یا علی
سلام / هنوز با خودم می جنگم....
وانمود تقارن به روز است و منتظر حضور شما
از وبلاگتون خیلی لذت بردم... منتظر بقیه دست نوشته هایتان میمانم...
http://leilanoroozi68.persianblog.ir/page/about19
سلام.از لینک بالا می توانید داستانی را که خواسته بودید بخوانید.
سپاس و درود بر شما
با اجازه و افتخار لینک شدید
چشم استاد
قانون زندگی:
به ازای هر بچه وجود داره بابایی که همیشه منتظرش میذاره!
دور از شوخی و این حرفا داستان روان و سلیسی بود ما که لذت بردیم از اینکه یه بابای دیگه هم مثل بابامون پیدا میشه(لبخند)
سلام. واسه من نفرستادی که