وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

1- تمام تلاش این روزهایم بر این استوار است که شکست نخورم نه اینکه پیروز باشم... 

  

2- مجازات همان قدر عادلانه است که حتمی است.      فرانتس کافکا-محاکمه  

 

3- نمی تونم شادی خودم رو بابت انتخاب کتاب "سال های سگی" نوشته ماریو بارگاس یوسا نویسنده اهل پرو به عنوان کتاب برگزیده جایزه نوبل ادبی سال 2010 ابراز نکنم. ادبیات امریکای لاتین قابل احترامه! 

 

 

 

4-  

 

 

هی چشم می دوزی به درهای کلاسی که...

لعنت به من لعنت به مرد آس و پاسی که

دارد تو را در عمق فکرش خوب می پاید

در انزوا در بی کسی های اساسی که...

افسانه را در ذهن خود هی بازسازی کن

با چشم ها با دست ها با عشق-بازی کن

وقتی که او را از خودت مایوس می بینی

خود را به" تنها دیدنش از دور" راضی کن

این اتفاقی نیست آیا اتفاقی است؟

این چشم ها این دست ها...ها؟؟ اتفاقی است؟

هی چشم می دوزم به درهای کلاسی که..

لعنت به آن انسان نمای با کلاسی که...

دارم تو را در عمق فکرم خوب می پایم

دارم از اینجا تا کجاها پیش می آیم؟

افسانه را در ذهن خود هی بازسازی کن

در قلب خود احساس ها را رازسازی کن 

 

 

 

5- 

 

 

 

و یه داستان کوتاه دیگه از بنده کوچکترین.

منتظر نقد دوستان هستم.

سخت ترین کار برای من توی داستان کوتاه نوشتن انتخاب اسم بوده و هست!! 

 

 

 

من منهای خودم 

 

 

 

ما دو قلو هستیم یا شاید همزاد همدیگریم و یا حتی همسان . اما نه، اینها تعابیر خوبی نیستند. احتمال دارد که حتی سایه یکدیگر باشیم. من و او... 

وقتی من کتاب می خوانم او می خوابد، وقتی او اصلاح می کند من گوشه حمام می نشینم و نگاهش می کنم که چطور تیغ را روی صورتش سر می دهد. وقتی من با تو هستم او نیز با تو هست. وقتی او با تو هست تو با من نیستی. هر بار به محل کارم می روم او نیست و من می دانم که برگشته خانه و دارد خودش را برایت شیرین می کند و آرام آرام کتاب را از توی انگشت هایت بیرون می کشد و به گوشه ای پرت می کند و تو آرام آرام با نوازشی که حسش نمی کنی روی تنها صندلی راحتی خانه درست جلوی شومینه به خواب می روی. 

این شب ها روی تخت خواب یک نفره ام، سه نفره می خوابیم: من و تو و او. من تمام شب را بیدار می مانم که مبادا دست های او... و تو چقدر آرام خوابیده ای بین ما. انگار فرقی ندارد دست های کدام یک از ما موهایت را دور انگشت هایش حلقه کند و انگشت شصتش را روی گونه ات بلغزاند... 

توی آشپزخانه که نه توی هال هم نه اصلا توی همین اتاق خواب راه می روی و من و او پشت سرت گام بر می داریم. او با خنده و من بی خنده. راه می روی، می رقصی و گاه کتاب هایم را از کتابخانه برمی داری و هر کدام را به گوشه ای پرت می کنی و من ناخودآگاه یاد کودکی هایمان می افتم که تو همیشه دمپایی هایت را گم می کردی و مجبور می شدیم هر کدام با یکی از دمپایی های من تا خانه هامان لی لی کنیم. 

حالا بازی این روزهایت شاید این شده که چشم هایت را ببندی و من و او را به سمتی که می خواهی پرت کنی و بعد چشم هایت را باز کنی و دنبال ما بگردی.تنها تفاوتش با دوران کودکی اینست که من و او مثل دمپایی هایت گم نمی شویم. 

 روی میز ناهارخوری برای دو نفر شام تدارک دیده ای. من می نشینم اما او شروع می کند به خوردن و با خنده می گوید: اگر این میز ناهارخوری است پس چرا ما داریم شام می خوریم؟ و تو می خندی و بشقابت را برمی داری و می روی کف آشپزخانه می نشینی و من چقدر رنج می برم از اینکه تو او را با نام من صدا می زنی و دست هایت را به سمت او می گیری و او چقدر با طمطراق دست هایت را می بوسد.  

باید بلند شوم از روی این صندلی و بلند می شوم. او هنوز سر جایش نشسته. باید بروم توی اتاق خواب و اسلحه ای را که هیچ وقت روی دیوار اتاق نبوده بردارم و هر چند که این زیادی کلیشه ایست او را با شلیک یک تیر ازجلوی راهم بردارم.

تو هنوز کف آشپزخانه می خندی... او هنوز پشت میزنشسته و شام می خورد و من نمی دانم کدام یک از ما بیشتر مستحق این گلوله است. 

تو دمپایی های زیادی را گم کرده ای و شاید تمام عروسک های کودکی ات را فراموش کرده باشی و مرا هم حتی... او فقط مرا خط زده است و چند وقتی می شود که غذاهای مرا می خورد و خوب یاد گرفته دست هایش را چطور دور کمرت حلقه کند تا سرت ناخودآگاه روی شانه هایش آرام بگیرد. من اما فقط از دست داده ام. دمپایی هایم را، غذاهایم را، خواب هایم را، خودم را و حتی تو را... 

نمی دانم اسلحه کجاست. اینکه دست هایم روی سرم است یا زانوهایم زیر سرم را هم همینطور. تو با او می آیی و روی تخت خواب یک نفره من دراز می کشید. دست ها و زانوهایم سرم را فشار می دهند. صدای نفس هایتان را به وضوح می شنوم. او مسواک نزده و من می دانم بازدمش تو را اذیت می کند. آرام می آیم بالای سرتان. خم می شوم روی صورتت و لب هایم را نزدیک لب هایت می برم و آهسته شروع می کنم به نفس کشیدن... 

نمی دانم چقدر شب است که دیگر روی تختم نمی خوابم. کنار تخت روی زمین دراز می کشم و به صدای نفس های او و تو گوش می دهم و صبح که از خواب بیدار می شوم از او و تو خبری نیست. 

این روزها شاید همه ترسم این باشد که یکی از همین شب ها صدای نفس های شما را نشنوم. این روزها شاید همه آرزویم این باشد که او یادش نرود مسواک بزند... که تو یادت نرود پتو را تا زیر چانه ات بالا بکشی.

نظرات 25 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.blueboat.blogskt.com

سلام
زیبا بود لذت بردم

ننه بلقیس شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ http://nanjoonbelgheys.blogfa.com

سلام.
شعر گوش نوازی بود. میگم گوش نواز, چون فقط گوش من از این شعر خوشش اومد.
من از شنیدن احساسات زودگذر ادما خسته شدم:1 جرقه,1شعر آتشین, و بعد...
فراموشی و خرد شدن زیر سم بی رحم تاریخ.
من شعر دغدغه دار رو دوست دارم,شعری که تا مدتها گوشه ذهنم وول بزنه,شعری که مجبور بشم چند بار بخونمش و به ایدئولوزی پشتش سخت فکر کنم.
مث شعرای پناهی,مهراد,مرحوم صلاحی,اخوان کدکنی خودمون و ...
(تاکید می کنم که این نظر شخصی منه و ذره ای از ارزش شعر شما کم نمیکنه)

بریم سراغ داستان :
مجبور شدم داستان شما رو 5-4 بار بخونم!(این اتفاق به ندرت می افته در مورد من!)چون ابهام داشت .کاراکتر ها خوب پرداخت نشده بودن.من هیچ تصور و تصویری از این کاراکتر ها ندارم.من 2 جور در مورد این داستان فکر میکنم که اولی رو بیشتر قبول می کنم:
1.فکر می کنم راوی یک روحه که داره زندگی معشوقه شو با عاشق تازس می بینه و ذره ذره اب می شه.اما المنتی وجود نداره که این حدسو به یقین تبدیل کنه.اکه لفظ معشوقه ر وبه کار نبریم لااقل این زن برای این روح یه زمونی عزیز بوده حالا به هر سببی
2.بار اول که داستان رو خوندم فکر کردم که راوی سایه ی این مرده و به رابطه اون و معشوقش حسودی می کنه.
کاراکتر هاتون زنده نیستن.شاید ایده ای که پشت این داستان داشتید زیبا بوده اما خوب پیاده نکردید.
حسیس که من در طول خوندن این داستان داشتم این بود که انگار 1 نفر از پشت 1دیوار شیشه ای داره به زندگی روزمره چندتا ادم نگاه میکنه به شیشه مشت می کوبه و عربده میزنه و کسی صداشو نمیشنوه.
در پایان منو شدیدا یاد شعر is my team ploughing انداخت.شرمنده !ترجمه سلیس فارسیشو نمی دونم!

شاد باشید!
پ.ن.:امیدوارم از شیوه نقد کردن من نرنجید.در مورد نقد ادبی من از بازی با کلمات و عبارات خوشم نمیاد و همون چیزی رو که فکر می کنم می گم.99/5% بچه های انجمن اینو دوست ندارن و می پسندن که همون چیزی رو بگم که اونا دوس دارن بشنون.شرمنده! بمیرم همچی کاری نمی کنم! منتها2س دارن ادای ادمای انتقاد پذیر و روشنفکر و دموکرات رو در ارن! ولی خوب...

صدیقه حسینی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://ghazalgije68.blogfa.com

سلام
خوبید؟
فقط فرصت کردم شعر رو بخونم
لذت بردم
برقرار باشید

صبح یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.tabut.mihanblog.com

سلام
شما به وبلاگ زرد سرخم سر زده بودید و دعوتم کردید به خوندن داستان.
راستشو بخواید این داستانتون خیلی دلنشین و زیبا بود. نتونستم ازش ایرادی بگیرم چون خودم هم تقریبا توی همین سبک می نویسم و طرفدار این طور قلمی . بنابراین وقتی داستانو می خونم خودم هم جزئی از داستان میشم و نمی تونم دور از گود بشینم تا ازش انتقاد کنم. لذا ناتوانی من رو در انتقاد ازین اثر زیبا و قابل لمس ببخشید. آدرس وبلاگ داستانکهام رو دربالا براتون می ذارم. شاید سر زدید و انتقادی سازنده از سر لطف داشته باشید. به هرحال دلم می خواد باز هم به وبلاگتون بیام و کارهای زیباتونرو بخونم. ولی چرا منبع شعرو ننوشته بودید؟ معنی اسمم رو هم در زیر سوالتون در وبلاگم می نویسم.شاد باشید هم استانی گرانقدر.

[ بدون نام ] یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://karenasarvar.blogfa.com

زندگی پر از شادیهایی ست که ما نمی بینیم شاید کفتن این حرف خالی از لطف نباشد
انسانها سه دسته هستند گروهی غم را برای خود انتخاب می کنند گروهی شادی را و گروهی نه غم و نه شادی رو فقط در میانه زندگی سرگردان هستند و انها بازنده های اصلی هستند

مسلم یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.manifest-jozami.blogfa.com

بااحترام
دعوتید به خواندن ترانه هایی از سلن دیون

محمدرضا عشوری یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ http://aasepanjom.blogfa.com/

سلام. ممنون از نظرت. جواب رو همونجا دادم.

اما در مورد داستان
اولین چیزی که به ذهنم رسید بعد از اتمامش ناتمام بودنش بود. انگار باید یه اتفاقی می افتاد و این اتفاق عقیم ماند. اشاره کردی به خوابیدن سه نفره روی تختخواب و در آخر داستان گفتی نمی دانم چقدر شب است که دیگر روی تختم نمی خوابم. این توالی زمانی از اونجا به اینجا حس نمی شه. روایت خوب جلو می ره اما گم کردن دمپایی تو داستان رو من نفهمیدم به چه منظوری استفاده کردی. مردی که خودش نیست و خودش رو از خودش جدا می بینه. تم جالبی بود. فرصت کنم بقیه کارات رو هم می خونم ولی همین یک کار بازم جای کار داره می شه بیشتر پرداختش کرد و ازش یه داستان خوب درآورد. ادعایی در نقد ندارم فقط زیاد می خونم. امیدوارم نظرم در مورد داستانت خودپسندانه قلمداد نشه. با آرزوی موفقیت و اینکه دوستی ای که داره بین ما شکل میگیره پایدار بشه

فاطمه سوقندی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ

سلام...
همه پستتونو برداشتم تا با خیال راحت بخونمشون
اومدم بگم که ممنون بابت دعوت
یاحق!

رومینا عابدی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام دوست ممنونم که اومدی و از نقدت ممنون ممنونم
من در مورد داستان شعر و همه ی اینها حرفی اصلا ندارم جز اینکه لذت بردم خییییییییییییییییلی
ممنونم
راستی اگه باز دیر نکنین لطفا من به روزم ها !
منتظرتون
ممنونم دوست

یزدان تورانی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

سلام دوست عزیز...........
شاید 10 ماه دوری فرصتی بود که کمی شاعر تر باشم
به روزم با خبرهایی از جشنواره شعر حماسه پرواز سرخ و دو شعر که بی صبرانه منتظر نقدتت هستن
یا علی گفتیم و..............

رومینا عابدی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

ممنونم دوست
شما هم با افتخار لینک شدین
از نقدتون هم واقعا ممنونم
موفق باشین

میم.ف چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ http://www.mimfe.blogfa.com


سلام شعر رو خوندم.

فکر می کنتم همه ی ابیات باید می بودن.همشون لازم بودن.

رومینا عابدی جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.sahraaee.blogfa.com

سلام دوست
در وبلاگ شعرهایم
به روزم با
اسفناج
رای شما
غزل
سپید
مشتاق حضورتون

ننه بلقیس جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ http://nanjoonbelgheys.blogfa.com/

سلام
یادم رفت بگم که ؛فلسفه یعنی رنج .افتخاره که بگی رنجورم ؟!؛ مال حسین پناهی هست. مال من نیست!

امیر نقی لو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.nagiloo.blogfa.com


سلام.

بروزم با سالگرد رها شدن رها.

......................................
باید که اشک در غم ما پرده در شود
از درد تو تمام جهان باخبر شود
......................................

به امید دیدار[گل]

sara سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ http://www.yumiko.blogfa.com

besiar ziba bod merci az dastanet doste golam

نفس پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://712.blogfa.com

افسانه را توی ذهنت بازسازی کن!!!!

مهسا زهیری پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ http://wildmaneater.blogfa.com

سلام
پستتون رو کامل خوندم و استفاده کردم
کلیت شعر رو دوست داشتم و چند مصرع خیلی خوب داشت
روی پرداخت جزئیات میشد بیشتر دقت کرد
مثلا " لعنت" در ابتدای مصرع تا به حال زیاد به کار رفته و چندان خوشایند نیست
بهتره این حس نفرت رو با تصاویر و بیان خوب القا کنیم تا مستقیما بگیم لعنت
--
یا مثلا " اتفاقی است " چون معمولا " اتفاقی ست " خونده میشه ، کمی در خوندن اذیت می کنهو ...

داستان رو هم خوندم و لذت بردم
کار خوبی بود
موفق باشید

مهسا زهیری شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://wildmaneater.blogfa.com

سلام
و
به روزم
با دو شعر که همه چیزه
با کمی حرف
و یک زخم ِ شاید مشترک ِ نگفتنی، پشت تک تک کلمات...
منتظرم

با سپاس

مهدی افروغ سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ http://mahsooreh.blogfa.com

سلام
فکر کنم یک سال پیش دعوتم کردی برای خوندن داستانت وحالا دارم می آم
بسیار شرمنده ام
داستانت رو خوندم و چون ازم خواستی با لگد بیام تو داستانت با لگد می آم
ده تا حدس زدم هیچ کدوم نبود.
به نظرت من خنگم یا داستانت رو هواست؟

حالا از کجا معلوم درست نبوده؟
در مورد سوال هم قطعا بین این دو تا دومیه!!

رومینا عابدی چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ب.ظ http://www.sahraaee.blogfa.com

سلام
خوبین؟
به روزم با یه شعر که (خودم می دونم خیلی ضعیفه که ای کاش با این به روز نمی کردم و اینا رفیق!)
و یک خاطره ی غم انگیز از بچگی
منتظر حضورتون هستم آقای مظلومی نژاد

محبوبه پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ب.ظ http://mahboubeh-j.persianblog.ir

درود
داستان را 2 بار خواندم.
راوی انگار زندگی یک خانواده ی سه نفری را بازگو کرده که باوجود نفر سوم، احساس می کند که جایگاه خود را از دست داده. و شاید دچار کمبود محبت شده.
راوی لحن و زبان زیبا و شیوایی دارد.
اما داستان هنوز هم به پایان نرسیده است.
موفق باشید.

رومینا عابدی سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.sahraaee.blogfa.com

سلام دوست
هم شما دیر به روز می شی هم من خیلی زود به روز می شم
باز هم با شعر و یک داستان به روزم و مشتاق حضورتون
آدرس وب شعر رو گذاشتم اما داستان فراموش نشه و اینا !

رهگذر پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

دوست عزیز سلام
من نمیتونم داستانتون رو نقد کنم. اما داستان تاثیر گذاری بود.
به نظر من مهم اینه که شما مینویسید. داشتن این قدرت که افکار واحساستتون رو روی کاغذ بیارید نعمت بزرگیه.
بهترینها رو براتون آرزو میکنم.

ممنونم. امیدوارم رهگذر دائمی این تارنما باشید.

رومینا عابدی شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.sahraaee.blogfa.com

سلام
خوبین و اینا ؟
دیگه تولد توو تولد شده ها ! نه اینکه اسفنده ! به هر حال اسفندی ها ( تعریف از خود نباشه ) خیلی دست به قلمن و اینا !
من متولد ۱۱ اسفندم !
من فکر می کردم شما خیلی بزرگین اما الان فکرم می گه شاید خیلی بزرگ و اینا نباشین!
اما ای کاش نمی گفتین که ۱۶ بیام چون خودم می خواستم مثلا غافلگیری و اینا بیام !
اما ممنونم از نقد خوبتون و از حضورتون
امیدوارم یه عالمه نویسنده بشیم (-:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد