وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

وب نوشته های محمد مظلومی نژاد

جز ایست چیست چاره فردی در ایستگاه؟ از این قطار رفته نباید به دل گرفت!

دعوتید به خواندن داستان کوتاهی از من کوچک ترین. 

راستشو بخواین اصلا نمی خواستم این داستان رو بذارم توی وب. اما چه کنم؟ شاید روزی به کار کسی بیاد. ضمن اینکه من که به وجودش آوردم  نباید رهاش کنم. کاش گاهی فکر کنیم که یگانه امید اثر به نویسنده اش هست... حالا حتی اگه نویسنده اش یکی مثل من باشه!! منتظر نقد دوستان خواهم بود. ضمن اینکه این وعده رو میدم که از هفته آینده وبلاگ انجمن داستان نویسی نیشابور رو مجددا راه بندازم. امیدوارم با داستان های نیشابوری ها همراه بشید و نقد دلسوزانه تون رو از اونها دریغ نکنید. 

 

 

 

 

مردها که گریه نمی کنند 

 

  

دو یا سه هفته پیش بود فکر کنم. کمتر به من زنگ می زد. اما آن روز حرف هایی زد که پیش از آن نگفته بود. هنوز جمله آخرش توی گوشم زنگ می زند: پدر فرزندش رو با چشم های دلش می بینه. و بعد بغض و سکوت و بوق آزاد و دوباره بغض و سکوت و بوق آزاد...   

 

فرودگاه بیش از اندازه شلوغ است. یاد روزهایی می افتم که از خانم هایی که در بخش خدمات پرواز نشسته بودند می خواستم تا نام خودم را پیج کنند و لحظه ای بعد می آمدم و می گفتم که مرا پیج کرده اند و در جواب چشمان متعجبشان می گفتم: آخه ما دو تا دو قلو هستیم.ساکت تر از آنچه از خودم انتظار داشتم نشسته بودم و به کارت پروازی که می گفت باید ساعت 18:05 از تهران به مشهد پرواز کنم خیره شده بودم. کیف پولم به همراه یک قرآن کیفی روی زانویم بود. آن اولین و آخرین باری بود که کیف پولم چسبیده بود به قرآن کیفی...  

 

از کلانتری شماره 12 نیشابور بیرون می آیم. ساعت 22:40 است. هه! انسان ها هم تاریخ انقضا دارند. شاید کارمند اداره ثبت با زنش یا مادرش یا چه می دانم یکی از همین ها دعوایش شده که مهر باطل شد را این قدر محکم کوبیده است روی صفحه آخر شناسنامه. یقینا آن تنها مجوزی بود که بدون هیچ گونه بروکراسی اداری گرفتم.  

 

از قطار پیاده می شوم و وسط انبوه مسافران از ایستگاه راه آهن بیرون می آیم. تازه یادم می آید که دیشب در ایستگاه نیشابور گوشی ام را خاموش کرده بودم.

گوشی را روشن می کنم. چند نفر راننده تاکسی به سمتم هجوم می آورند: آقا همت؟ یوسف آباد آقا؟ دربست داداش؟ sms می آید، از سجاد است. تسلیت گفته! گوشی را می اندازم ته جیبم و زیر لبم به خاطر شوخی مسخره اش فحشی می دهم. پاسداران میری آقا؟ دوباره sms می آید. آقا ونک - تجریش؟ دوباره sms می آید... فرودگاه؟ به راننده ای که می گوید فرودگاه نگاهی می اندازم و با صدایی آهسته می گویم: بریم آقا، مسافر نزن...   

توی هواپیمای توپولف دقیقا روی صندلی شماره 149، درست کنار آخرین پنجره نشسته ام و به ابرهایی که زیر پایمان هستند نگاه می کنم. یکی به شانه ام می زند. بر می گردم: یکی از مهمانداران است و در حالی که عذرخواهی در چهره اش موج می زند می خواهد تا کمربندم را ببندم. خلبان صحبت می کند . چیزی از حرف هایش یادم نمانده فقط یادم هست می گوید در ارتفاع سی هزار پایی پرواز می کنیم.

راستی الان کداممان بیشتر بالا رفته ایم؟؟؟  

 

از کلانتری شماره 12 نیشابور به سمت خانه به راه می افتم. ساعت دیگر 22:50 نیست. از وقتی ساعت تو را روی مچم بسته ام ساعت 7:10 صبح است. هر چند که شیشه ساعت خرد شده است...  

 

حدودا 40 کیلومتر مانده تا به نیشابور برسیم. راننده سمند که تا الان هیچ حرفی نزده بود می پرسد: آقا خیر است یا شر؟ از شیشه به بیرون نگاه می کنم. تصاویر با سرعت زیادی از جلوی چشمم رد می شوند. از خودم می پرسم خیر است یا شر؟در جوابش می گویم بیشتر گاز بده. نگاه می کنم عقربه روی عدد 150 است...  

 

جلوی در خانه بیش از حد شلوغ است. یادم نمی آید چه کسانی مرا بغل کردند و در گوشم چه چیزهایی گفتند تنها چیزی که از آن دور می بینم یکی از شمع های حجله است که خاموش شده و صورتش که در عکس سایه روشن خورده است. از کسانی که دور حجله ایستاده اند فندک می خواهم. چند نفر سری تکان می دهند. ساعت هنوز 7:10 صبح است...

نظرات 29 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

حس زیادی با داستانت برقرار کردم !
شاید به خاطر اینکه زیاد رئال بود!
من که میدونستم قضیه چی بود راحت فهمیدم اما فکر میکنم واسه کسی که ندونه باید گنگ باشه!
بگذریم !
به سراغ من اگر می ایی نقدی بنویس@
میدونی
این روزا تازه فهمیدم بعضی ها فقط به درد بعضی از موارد می خورند و بعضی ها برای همیشه تاریخ مصرف دارند!

mohammad یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ق.ظ http://www.bo2bax.mihanblog.com

منتظرم بیا باشه نیای یه فکر دیگه میکنما بیا دوست داشتی تبادل لینک میکنیم تو لینکم را بذار و بعد بهم خبر بده بذارم فعلا خداحافظ

مهدی افروغ یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://mahsooreh.blogfa.com

سلام
خوندم.
روان نبود.
به قول دوستم مجید، معلوم نبود چی می خواهی بگی.
زیادی کوتاه بود، وقت نکردی چیزهای بهتری بگی.
متاسفانه متوجه ی مقاطع زمانی نشدم، ممکنه این یکی تقصیر خودم باشه.
از تنها چیزی که خوشم اومد، ساعت پدر بود، که روی هفت و ده مونده بود.
شوخی ای که تو فرودگاه کرده بودی در نیومده بود.زیادی تند و بدون لحن شوخ بیانش کردی. دیر متوجه شدم داری شوخی می کنی.
عکسی که سایه روشن شده بود رو باید بیشتر توضیح می دادی که این نیاز داشت راجع به صورت پدر توضیح داده بشه،
همون لحظه ای که عکس سایه روشن شد باید می گفتی تا بهتر تصور کنیم چه حسی توش هست.
60% از یک لحن نویسندگی رو در یک داستان داشتی و باقیش بی لحنی بود.
من تا همینجا می فهمم و امیدوارم کلا اشتباه کرده باشم. چون چیزهایی که میگم از خودمه و کسی بهم نگفته اینا درستن یا غلط.
موفق باشی.

رومینا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://www.sahraaee.blogfa.com

سلام دوست عزیز ممنون از دعوتتون
داستانتون قدری گنگ بود (به نظر من) من از ابهام در داستان لذت می برم چون ذهن رو در گیر می کنه اما در داستان شما بعضی قسمت ها طوری پیش رفت که من چیز زیادی از کلیت داستان دستگیرم نشه و . . .
و البته قسمتی انگار داشتین از خاطراتتون می گفتین که خوب از زمان حالی که می گفتین جدا نشد
البته داستانتون انگار می طلبید از بعضی چیزها بیشتر و واضح تر صحبت کنین
انگار شما فرض کردین من می دونم قضیه چیه و بی حوصله جریانات را روشن می کردین
اما من کم تجربه تر از این حرفهام که نقدی برای داستانتون داشته باشم و اینها رو یک نظر تلقی کنین
پیروز باشین دوست عزیز
تا خوانش داستان بعدیتون مشتاقانه منتظرم

رومینا عابدی دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام
خوشحالم میکنین دوست عزیز اگه من و با نقدتون در داستانهام راهنمایی کنین[گل]
وبلاگی برای داستان هام راه اندازی کردم مشتاق دیدار نقدتون

علی بهمنی دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.alibahmani.persianblog.ir

بپا امنیه ها نفهمند رفیق.....به روز کرده ام.... آرام تر از پریدن پلکی زیر آب.....))............

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

خوندمش تحته گاز و لدت بردم وقتی هم از چیزی لذت ببرم نقدش نمیکنم.یعنی تشریحش نمیکنم،اثر هنری نباست تشریح بشه اونی که میشه اثر نیست.

تنها شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

دیگه نمی خوامت

رومینا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ق.ظ http://divolooloo.blogfa.com

سلام
و دیو و لولو هنوز ..............

م توحیدمنش چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

حدوداً یه ساله که با دردلاگتون مأنوسم ولی اولین باره که "نیاز" پیدا کردم نظرمو بگم؛ انگاری هرچه زمان میگذره دردمندتر نه،«مدیون تر به درد»هاتون میشین. یادمه چندوقت پیشا نامه ای تشکرآمیز به دست و پا و کمرت و ... نوشته بودی.انگار هرگز زانو خم نکردی؛راستی اما با سقف آسمان تهران چه میکردی گاهی که کوتاهتر از قامتت میشد؟ولی...ای کاش کمی هم از" درد"هایت تشکر میکردی؛تو را دردهایت با من آشنا میکرد و از یادم نخواهد رفت "فراموشیِ درد تو".که یکشب از همان شبهای شعرآلود،دردهای لال فراموش شده ات،دردهای سال فراموش شدنت،مرا با لهجه ی سبز بغضیده صدا کردند،تو را با من آشنا کردند و آن شب این واژه ها با من چه ها کردند...
(بخاطر این پریشون نگاری ها شرمندم.آخه هنوز به خیره شدن به صفحه ای غیر از آسمونِ شبِ شهرمون عادت نکردم.میدونی من مولود کویرم؛بچه ی کویر وقتی بیخوابی بزنه به سرش،دکمه های کیبوردو "ستاره" می بینه.به من حق بده مخاطبمو هربار با یه ستاره صدا کنم.بماند که این مانیتور،گاهی آسمون میشه برای پروازکردن تا تو(شما)...)
و اما داستان: "ساده" نیست نقد این دردِ بزرگِ داستانِ کوتاه شده،حتی شاید " نابخشودنی"؛
داستانی که فکر میکنم " حقیقت" داشت اما بیشتر از حقیقت، " خاطره" بود.فرق است بین این دو:
در "حقیقت" فرقی نمیکند روی صندلی 149 نشسته بودید یا150 اما در "خاطره" مهم است؛ هرچه دل گرفته تر به پنجره نزدیکتر...در "حقیقت"، ساعتِ مچیِ برای همیشه 7:10 ، یعنی از کار افتاده؛دفعه ی بعد به صفحه ی موبایلت نگاه کن.در "خاطره"، ساعتِ مچیِ برای همیشه 7:10 ،یعنی یکنفر تا همیشه از نفس افتاده؛اینبار به شمع خاموش حجله نگاه کن... درحقیقت " سجاد" آنقدر که تو به او فحش دادی،آدم بدی نیست؛در "خاطره" ،سجاد حتی به اندازه ی گفتنِ جمله ی مضحک «غم آخرت باشه»،نفرت انگیز است...در "حقیقت"، مردها گریه نمی کنند؛ در "خاطره" اما، «مُهر وفات» حتی بر خویش میلرزد و از سِیر خود بر صفحه ی آخر شناسنامه ی "عزیز تو" شرم دارد؛ حق بده که عزرائیل ناراحت باشد،حق بده به مأمور مرگ کلانتریِ شماره ی12.
در"حقیقت"، من با تو فرق دارم پس نمی فهممت؛در "خاطره"، من با تو درد مشترک دارم؛چرا که فرزند "نور چشم دل" پدرش است. نور چشم دل پدرم " بودم"... و افسوس که "خاطره" ها، همیشه "حقیقت" دارند...
جناب آقای مظلومی نژاد متشکرم که اجازه دادید به قدر خواندن این حقیقتِ کوتاه،جای خاطره های شما باشم.
راستی برادر 2قلو نمی خواهید؟؟

نرگس پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:00 ق.ظ http://9200.BLOGFA.COM

سلام

به روزم با :
سالها می گذرد جز تو کسی نییست مرا! [گل]

رومینا عابدی جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام
من بنا به لطف شما و توجه تون داستانم و تا یه حد کمی درست کردم
خیلی ازتون ممنونم
امیدوارم بعدا بهترش هم بتونم بکنم
خیلی از نقد ارزشمندی که داشتین ممنون
موفق باشین

الهام واعظی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://nanjoonbelgheys.blogfa.com

سلام
داستان خوبی بود
موفق باشید

مجید استیری شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:28 ب.ظ http://www.ghooolesabz.blogfa.com

سلام محمد
شرمنده که خوندن داستانت دیر شد
درگیر کارهای خدمتم هستم
داستان زیبایی بود
نثر خوب و راحتی داشت و احساس گرفتگی و اضطراب راوی به خوبی منتقل شده بود
اما چیزی که نداشت یا کم داشت تعلیق و کشش بود
یعنی از اون اول مخاطبت با این سوال مواجه نمیشه که : بعد چه می شود ؟
اما در مجموع خوشم اومد و امیدوارم پرکار باشی
فدات

مهسا زهیری چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://wildmaneater.blogfa.com

سلام
و ممنون از حضور ...
--
داستانتون رو خوندم
کلا این نثر معلق رو دوست دارم
و برش زمانی رو هم خوب انتخاب کردید
لذت بردم
موفق باشید

رومینا عابدی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام
وقت به خیر
با داستانی تازه به روزم

رومینا عابدی دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام
و ممنون از لطفتون
بعد از امتحاناتم تصمیم دارم اونقدر بخونم و بنویسم که همین ها بهانه ی زندگیم شه و مطمئنن دلیل مرگم
موفق باشین
و باز هم متشکرم از اینکه خوندین و نقد کردین و همه ی اینها

آرش آهمند سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.ara3h.com

سلام
سایت ادبی ARA3H راه اندازی شد
از شما نویسنده عزیز دعوت می شود تا در این سایت ثبت نام کنید و اشعار و داستان های خود را برای نقد در آن قرار دهید

پس از ثبت نام اکانت شما به عنوان نویسنده فعال می شود

منتظر شما هستیم [گل]

سمیرا پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://samii.blogsky.com/

مرسی که بهم سرزدید !!
ادما خیلی ارزوها دارن .....فکر کنم منم یه روزایی دلم میخواست بالشتم خیسه خیس باشه والان که بهش رسیدم دلم میخواد فقط لبخند بزنم .......
دوست من ارزو میکنم فقط لبخند بزنی اونم از ته دلت نه گریه !!

میم.ف جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ http://mimfe.blogfa.com

سلام
به روزم با غزل جدیدم !
[گل]

سینا زرعی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.matnesepid.blogfa.com

اصلا قرار نبود به این شکل شروع شود.......!

به روزم

با زخمی عتیق

منتظر حضورت

[گل]

فهیمه نظری سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://nazary.blogfa.com/

سلام . به روزم با " غریب و بی همه اینگونه در تو تا خوردم ... "

رومینا عابدی شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ق.ظ http://www.divolooloo.blogfa.com

سلام به روزم و مشتاق حضورتون

sara سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ب.ظ http://www.yumiko.blogfa.com

salam doste golam webe jalebo ghashangi dari khoshhal misham rade pato bebinam

مریم چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام قشنگ بود اما اگه واضح تر و با تو ضیح بیشتری تو اپ بعدی بنویسی ممنون میشم

سروش جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.arasherra.gigfa.com/

سلام
داستان قشنگیه. فقط قسمت پیجینگش رو متوجه نشدم. یه خورده هم روان نیست. اما تأثیرگذاره.

کاوه جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

بروکراسی یعنی اداری .در نتیجه بروکراسی اداری نداریم کس مغز عزیزم.داستان قشنگی بود.میتونی سرشو بخوری؟برای اینکار باید بیای تهران ولی.موفق و پایدار باشی.

توی این وبلاگ هیچ کامنتی حذف نمیشه.
در مورد بروکراسی هم شما درست می فرمائید اما استفاده از غلط مصطلح در ادبیات غلط محسوب نمیشه. ممنون از تذکرتون. طلب شفای عاجل هم می کنم.

سناتور پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.empetaror.blogfa.com

ممنون از حضورت.....
می خوانمت.......۸

سیدحسن مبارز پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.emammahdi13.blogfa.com

سلام دوستم

سپاسگذارم از دعوتت و کارهای زیبات ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد