امروز یک غزل به لبانم نشسته است
یک طعم کهنه روی زبانم نشسته است
در روبروی کاغذ من جمله ای که بود :
( دیگر نمی شود که بمانم ) نشسته است
وقتی تو رویروی دلم ایستاده ای
ترس نبودنت به گمانم نشسته است
آخر چگونه عاشق معشوقه ام شوم؟
پیری کنار قلب جوانم نشسته است
روزی نقاب چهره ما می رود کنار
عشقت میان روی نهانم نشسته است
نمیدونم کار خوبی بود که این غزل رو نوشتم یا نه چون خودم خیلی ضعیف میبینمش شرمنده همه دوستان گلم
سلام یار غارخودم محمد عزیز
همیشه مارو خجالت میدی
غزل زیبایی بود بدون تعارف.
بزودی می بینمت
سلام بر محمد عزیز
خواهشی ازت دارم: در مورد کارات خودت پیش داوری نکن
اونقدرام که میگی ضعیف نیست
شاید هم با این کار خواستی بچه ها رو وادار به تحسین کنی
به هر ضصورت از اینکه بعد از ساله سر زدی بسیار متشکره
یا حق